دوباره سفر

چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388

دوباره سفر..دوباره جاده…همیشه میخواند چیزی مرا..اما این بار میروم که غبار روبی کنم اززیباترین خاطرات دوران کودکی،شیرین ترین لحظات نوجوانی،…دوباره سفر…سفر که نه اما میروم که  یادم بیایید ادمها وقتی متولد میشوند می میرند!…میروم که خودم را دوره کنم…یادهای نشسته بر یال سرکشی های زندگی را جمع کنم…می روم که فراموش نکنم ادمها تا هنگامی زنده اند که خاطراتشان هنگامه بر پا میکند…میروم تا در کنار پیرمردی باشم که تمامی خاطرات شیرین من گره خورده به ابروان ظاهرا گره خورده ی اوست… میروم تا دست میان دست پیرمردی بگذارم که دستانش به روزگاری نازنین دستانی بود که تجربه کرده بودم و انگشتانش با اشاره ی “بخوان” من را به خواندن و نوشتن ترغیب کرده بود…میروم تا ببینم زانوان پیرمردی که به روزهایی دور مقتدر میشدم به هنگام نشستن بر ان، از چه رو  رگ ندارد..خون ندارد …رمق ندارد…توان ندارد…جان ندارد…میروم تا به چشمان پیرمرد نگاه کنم و همه خاطراتم را یکجا صید دوباره کنم..نمیدانم پیرمرد من را میبیند یا نه …چشم بسته است این روزها…ولی ملالی نیست چرا که ادمها از پشت پلک های بسته نیز انجه را دل امر میکند میبینند و حتی شفاف تر و من میدانم که پیرمرد من را ببیند.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *