حمید جان ،آقای خسرو شکیبایی شما مرگ را به کام خود کشیدید! نه مرگ شما را!

یک شنبه سی ام تیرماه هشتاد و هفت، برای خسرو شکیبایی

و گاه به گا ه غریب مینماید مرگ حتی برای چون منی که مرگ چون سایه “خیزم” میکند! غریبی که “آشنا “میبرد. هنوز مانده ام.کز کرده به گوشه ای! حمید هامون را دوباره و هزار باره دوره میکنم. خودم را دوره میکنم.دیروزهایی که گرفتار بودم در نگاه و صدای مردی هامون نام! 3 بار یک نفس دیدمش در سینما یی حوالی میدان انقلاب !  وهر بار کشفی! یک بار مقهور تصویرش بودم و یک بارمقهور صدایش و بار دیگر

مقهور خلقی که کرده بود بر روی پرده اغشته به بانگ و رنگ حمید هامون!

راستش را بگذار بگویم : برای من مهرجویی بعد از “گاو” مرد اما  با ” هامون” دفنش کردند! اما برای  خسرو “هامون” تولد بود و”28 تیر” ماه نشان داد که “مرگی” در ادامه نیست! و چرا باشد؟ حمید هامون نمی میرد برای انکه پرویز فنی زاده هم نمرد.بهروز وثوقی هم نخواهد مرد. ایضا ادمیانی از جنس حمید هامون مرگ ندارند! مرگی نیست که بتواند انارا به کام بکشد ،حتی برعکس، انها هستند که گاه مرگ را به کام میکشند!

ناباورم سفر این اقا را. هنوز ناباورم. چشم میبندم. میان خیمه چشم باز میکند (ژآله علو ،   خاله…..) روبه رویش نشسته زخمش را میشوید. و روزی روزگاری چه بود بی حضور آقای خسرو شکیبایی!؟ امرالله احمد جو چه میکرد اگر آقا خسرو نبود؟ هان؟ چه میکرد؟  مدرس را چه کسی زنده کرد در جعبه جادو؟ خانه هایمان “سبز” کدام تصویر و صدا میشد اگر نبود آقای خسرو شکیبایی!؟ هامون جان…حمید جان من هم گاه مانند تو دوست دارم ” مهشیدم” را یک گلوله حواله کنم تا بلکه بداند عشق افلاطونی من را مجازی نگیرد و حقیقی بداند! من هم دوست دارم قربانی اش کنم! مثل ابراهیم اسماییل را! اما نمیدانم به پای کی .حمید جان من هم مانند تو مبهوت مادر بزرگم بودم و هستم که نماز میخواند اما باور ندارد دیگر ،نه خدا را نه بهشت و جهنم را!و نه هیچ چیز را! گویا مادر بزرگ هایمان وارد دوران ” پس از ایمان”شده اند انهم زودتر از ما کتاب خوانها!

آقای خسرو شکیبایی

سرگردانی جناب حمید هامون را هنوز “سرگردانیم”. کتاب خوانیم اما ته ذهن مردهایمان غیرتی ناشور و نامال  جولان میدهد( تفنگ سر پر نداریم حمید جان  وگر نه هر روز در این مملکت ” مهشید کشی ” بود!

و ما هنوز پایش بیفتد یقه گیری میکنیم سر انکه چرا فلانی چپ نگاه کرده فاطی را!(بهروز وثوقی در گوزن ها) و ته ذهن زنانمان نیز کزتی رسوب کرده که  به اب مدرک و سفر دوبی و انتالیا پاک نمیشود! و حتی مهشید تو هم کزت بود حمید جانو صبوری نکردی! وگرنه میدیدی که در پس پشت ان رنگ پاشی ها  و فیگورهای روشنفکری مادربزرگی خوابیده کمی جوانتر!

من هنوز ناباورم! پر از حرفم! کلمات را گم میکنم! کلمات به قول امروزی ها “دورم” میزنند.! بغض یله کرده در حنجره ام!عبارت هایم را به سختی سقط میکنم! همه نیمه کاره! همه ناتمام! همه نیم بند! همه نارس! همه افلیج! همه معلول! همه نارسا! همه نامفهوم! همه خالی! همه….نفس می کشم!  عمیق تر! بغضم را پنهان میکنم! مگر چه شده است؟ هیچ!  فقط آقای خسرو شکیبایی  “مرگ” را به کام کشید این بار !همین!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *