مردگانی با مشت پر!

یکسالی میگذرد به گمانم/سال 87/…مثل همیشه مرگ و زندگی میان ذهنم میچرخیدند.

سرم پر از حرف  است. “شهاب! باران” کلمات شده ام. وقت نیست.عمر هر فکر به “درنگی” و هر حرفی به “عبوری” ختم میشود. قتلگاهی ست دیدنی. انگشتانم   خسته اند .لبریز از ریزش فکرهای مگویم! افکار ی برای روز مبادا! قصه هایی سقط شده در میانه ذهن و دلم! حکایت هایی که راوی میجویند. خسته ام! وقت نیست!  کدام را به تور واژگان بیندازم؟ صید کدام فکر را به جشن بنشینم؟…خنده دارد باور کن… خودم حالا صید شده ام !  سرعت عبور کلمات از ذهنم ،سرقت حس های محجوبی را که نشسته اند به گوشه ای از دلم را موجب میشوند…همین است. هم سرعت سرقت میکند و هم سرقت سرعت میطلبد. سرم پر از حرف است. اما وقت نیست. مثل همیشه که نبود. گاهی آدم در میان خودش می میرد! گاهی ادم برای خودش عزا دار است! گاهی ادم برای خودش سیاه میپوشد  و گاهی ادم زیر جنازه ی خود را میگیرد. گاهی ادم جنازه ی خود را گل و گلاب میزند  ! گاهی ادم برای خودش خیرات میدهد. گاهی ادم برای خودش هفت و چهل میگیرد.و حتی گاهی ادم  برای خودش  سی امین سال درگذشت میگیرد!…بگذریم.اینها همه “حرف” است!  مشت ادم را پر نمیکند! زندگی حرف های سپید میخواهد نه خاکستری مثل اینها که من روایت میکنم. اینها همه “حرف” است.  مشت ادم را پر نمیکند . یعنی ارزش ندارد. بیهوده است. گره باز نمیکند. بوی ریال و دلار ندارد. همان که سه باره تکرار میکنم” مشت ادم را پر نمیکند!  ولی من چه کنم که تمام هستی بعضی ها به اندازه ی مشتشان است؟ و نمیدانند که ادم با مشت پر! میمیرد اما با مغز پر نخواهد مرد

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *