مردی که به نام منزوی بود نه به صفت

شیرازه/ خرداد و تیر ماه 87 /برای استاد احمد منزوی


الف:
و این خواسته ی تاریخی تمام آدمیان است،استثناء ندارد ،قائده ایست که لغو یا شکست آن کمتر دیده و شنیده شده است و آن اینست که ادمی همواره” ماندن” را در سر داشته و دارد و دلبسته آن ست که بماند برای همیشه و پایدار در عرصه ی حیات و ماندگار در هستی ، و شاید از همین رو بود که آدمیان در طول هزاره ها ،اکسیر حیات را جستجو می کردند و عده ای تمامی زندگانی خود را صرف این کردند تا بلکه “مرگ” را باطل السحری بیابند و آدمی را جاودان کنند برای همیشه و این قصه ی جهان کهن بود. اما قصه در جهان جدید به گونه ای دیگر است، این “راه” (به دست آوردن اکسیر حیات) گر چه اکنون ” بیراهی” بیش نیست اما آن خواسته و ان آرزو کماکان بر صدر خواسته های انسان نشسته و هر انچه آدمی می کند هنوز در آن جهت است که ماندگاری و پایداریش را ضمانت کند اما در جهانی که همه چیزش عصریست و نسبیت تار و پود اندیشه آدمیان را فرا گرفته و” مرگ” کماکان قطعی ترین است ، آدمیانی که اهل فکرند و اند یشه را پاس می دارند دریافته اند که اکسیر جاودانگی ،ماندگاری در ذهن و دل و یاد مردمان است و انسان به قدری که در یادها حضور دارد در هستی ماندگار می شود و روزگار ماندگاری نام های بسته به قدرت بی حد و ثروت بی مرز گذشته است. ساده تر آنکه بگوییم ” نام” ها هر چه که باشند، ماندنشان بسته به صفتی ست که به آن مزین می شوند،بسته به محبوبیتی ست که در دل های مردمان دارند و بسته به آن است که گره ای از خلق روزگار باز کرده اند یا زندگانی خلایق را گره ای مضائف در انداخته اند!
ب:
دومین روز كارگاه فهرست ‌نویسی نسخ خطی بود. مردد بودم که بروم یا نه. نگاهی بر برنامه کارگاه می اندازم. اولین برنامه ی روز دوم “فهرست نویسی نسخه های مجهول”!! عنوان داشت، نام استاد احمد منزوی را دیدم و یک استاد پاکستانی دیگر به نام عارف نوشاهی و کریم اف استاد تاجیک. فهرست نویسی نسخه های مجهول ذهنم را عجیب مشغول می کند گر چه نه دستی در این کارها دارم و نه به واقع دلبسته گی ، اما عنوان آنقدر برایم جذاب و پیچیده و پرسش برانگیز است که همین عنوان من را می کشاند به ان کارگاه. با خود قرار می گذارم که بیشتر از ده دقیقه نمانم و زودتر بازگردم تا بلکه شیرازه بیشتر از این روی دست نماند . می روم. وارد سالن هنوز نشده ام که می بینم استاد منزوی را به روی صندلی چرخدار می آورند و می برند پشت میکروفونی که لابد باید سخن می گفتند. از اندازه ی بیماری استاد بی خبر بودم و نمیدانستم که سخن گفتن برایشان دشوار شده است. کارگاه شروع می شود و کارشناسی از کتابخانه ملی بغل دست استاد جا می گیرد تا هم پرسش حاضرین را واضح تر به گوش استاد برساند و هم در انتقال پاسخ به مشتاقان ، استاد را یاری دهد. پرسش ها یکی پس از دیگری در کمال ادب و متانت مطرح و آغاز و انجام هر پرسش سپاس و تشکری از استاد می شود که با این حال بیمارآمده اند تا رازی دیگر از کار نسخ خطی مجهول بگشایند و هر بار نیز استاد منزوی در کمال فروتنی و تواضع خیره می شود به جماعت و تکرار می کند جمله ای را به این مضمون که : ” من اینهمه که می گویید نیستم”
کارگاه که به نیمه می رسد استاد پاکستانی نیز در کنار استاد جا می گیرد تا آموخته هاي خود از ایشان را به گوش علاقه مندان برساند و دشواری سخن گفتن را بر استاد منزوی راحت تر کند که چنین هم می شود. استاد پاکستانی نیز هر چند جمله که می گوید نمی تواند از مدح استاد بگذرد و مدام از عاشقی، پشتکار و شیفته گی و دلبسته گی ایشان می گوید و استاد منزوی نیز او را به نگاه و سکوتی که سرشار از تواضع و عشق و فروتنی بود بدرقه می کرد. پیش خودم فکر می کنم که این چگونه عشقی ست که در پیرانه سر نیز کماکان جان و دل استاد را به خود مشغول داشته و دارد و این نسخه های مجهول که به گفته ی استاد، گاه مجهول شده اند به حکم زمان و ناخواسته بوده در پرده ماندن نام مؤلف و گاه مجهول بوده اند به نیت و خواسته ی مؤلف ،هویدا کردنش چه شوری در جان استاد می انداخته که هنوز که هنوز است ایشان را اینچنین می کند که در حالت بیماری بیاید و وصف آن کشف را بگوید. هر لحظه که از زمان کارگاه می گذشت و هر بار که کلامی از دهان استاد خارج می شد و هر بار که نگاهم به نگاه ایشان گره می خورد قولی که به خود داده بودم مبنی بر اینکه بیشتر از ده دقیقه نمانم، بیشتر از یاد می بردم و بیشتر در نگاه مردی که تمام سال های عمرش را  در عزلت و تنهایی به همنشینی با نسخ خطی  که هر یک، ما را به گوشه ای از اندیشه های جهان کهن راهنما می شود گذرانده است ،غرق می شدم و پیش خود می اندیشیدم که چگونه می توان اینهمه در خلوت زیست و با نسخه هایی آغشته به غبار زمان هم نشین بود و روزها و شبها و سال ها را در سکوت و تنهایی و گوشه نشینی، تنها به کنکاش در راویان خاموش جهان کهن سر کرد  و هیچ غم “نام” نداشت و اینچنین فروتن و افتاده بود؟ راز دلشادی ازاین خلوت گزینی ،و انزوای خود خواسته که لازمه اینگونه کارهاست چه بود؟
آان هم در زمانه ای که از خرد و کلان، نیامده می خواهند بر سر زبان ها بیفتند، ندانسته ادای عقلا در می آورند، نامی نداشته می خواهند نام بر شوند بر زبان خلایق و خلاصه آنکه خود “مجهول” بالفطره اند اما می خواهند یک شبه “معلوم “همه هستی شوند! عارف نوشاهی روایت می کرد از اینکه چگونه استاد منزوی بیش از چهارده ساعت در شبانه روز به آرامی و پیوسته گی می اندیشید و تلاش می کرد تا مؤلف مجهولی را معلوم کند و رازی را بگشاید و به وقت هویدا شدن و از پرده برون افتادن نام مؤلف چنان شوری استاد را فرا می گرفت که بی درنگ در هر ساعت شبانه روز که بود عارف نوشاهی را خبر می کردند که : ” یافتم”
کارگاه به پایان رسید. همه ایستاده به احترام استاد، از کریم اف استاد تاجیکستانی تا عارف نوشاهی و رؤسا و مدیران و کارشناسانی که دستی در کار دارند و همچنین شاگردان استاد ،آنانکه دلبسته این کار بودند تا آنانی که چون من دلبسته ی ایشان شدند، همه ایستاده به احترام، قدر حضور ایشان را دانستند و در پایان سهم همه کسانی که در آن کارگاه حضور داشتند، فقط نگاه عاشقانه ی برخاسته از چشمان استاد بود که به گمان من گاه گاه نمناک می شد از فرط آن ابراز علاقه و اظهار شاگردی که در حضار نمایان بود و من همان لحظه با خود اندیشیدم که مردانی اینچنین شاید که به نام ” منزوی” باشند آنهم بدان معنا که خلوت گزینند و تنهایی پایه و مایه کارشان است و فارغ از جتجال های معمول و مرسوم هستند اما قطعا و حتما به صفت نیستند و محبوب و مشهور یادها و خاطره ها و دل ها هستند و خواهند بود برای همیشه! و اکسیر حیات در جهان جدید چیزی به جز این نخواهد بود.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *