زير باران با چشمهای بسته!

فقط چند روز مانده تا پایان سال هشتاد و دو

…چه مي توان كرد…از كجا بايد گفت كه اغازش باشد! از كدام روز؟..كدام ساعت…كدام لحظه؟..از كدام لحظه ميتوان گفت كه او نبوده باشد!…بگويم از كجا؟..از كجا باشد خوب است؟….من خوبم…نفش ميكشم…عميق!…

حيرانم خب!پيش از اين گفته ام بارها…فكر ميكنم سرخك گرفته ام!…چيزی درون من به شكوفه نشسته است انهم در اين سوز سرما كه تمام سر شاخه هاي گيلاس سوخته ي سرمايي نا بهنگام شده اند…….نفس ميكشم…..براي چه مينويسم…براي كه؟ مينويسم كه چه بشود؟ يا اصلا چه نشود؟ چه بشود خوب است؟ چه نشود…….دوباره هذيان احساس گرفته ام….دوباره صيد شده ام!…و مگر نخواسته بودي كه بشوي!؟….ماهي نميگذرد هنوز…كلام به تمامي در نگرفته بود…صيد شده ام انهم درست هنگامي كه مي پنداشتم صياد چيره دست و سخت سليقه ي هستي ديگر به صيد همچو مني رغبت نميكند…كه چرا بكند…اانهم من!!…مني كه هر بار خود را به راه صيدش ميگذاشتم و از من ميگذشت و دريغ از يك نگاه!..از رويم عبور ميكرد واعتنا نداشت به حسرتي كه اويزه ي چشمانم شده بود سالها!ا…اما حالا…چه شده است؟…صيد خيال نشده باشم خوب است! ميترسم كه بيدارم كنند….يعني به بيداري هم صيد شده ام يا با خيال تور و صيدو صياد تغزل ميكنم! كلمات چه دشوار مرا ميگويند…چه سخت تكلم ميكنند مرا! و چه ساده و اشنا تو را! كلمات من با تو اشنا ترند تا من! به تو كه ميرسند لكنت نميگيرند!راهي ميشوند…پرشور…حتي جواني ميكنند…اواز ميخوانند…به تلنگري بغضشان جاري ميشود…به لبخندي بر تخت بخت بلند تكيه ميزنند…سرود خوان ميشوند ميان سبزه ها…دست دور گردن شقايق مي اندازند…از قد و بالاي سرو بالا ميروند و از انجا براي توسكا و راش بوسه های  پنهانی و       عاشقانه مي فرستند!…ميبيني… ميبيني كلمات من چه ساده و خودماني سبز ترين لحظات چشمان تو را به چشم!ميكشند!…جرعه جرعه مي نوشند!…ميبيني چطور ميرقصند در بند؟!چطور به سر سلامتي صياد ميروند؟! چطور از تور صياد طور سينا ميسازند ؟!…ميبيني؟!…..من خوبم…..نفس ميكشم….عميق تر!راستي چيزي ميخواستم بگويم؟!…نگفتم؟!….گفتم!…نگاه ميكنم….به ديوار…به اسمان… به زمين ..به سر گذاشتن لاله بر شانه ي شقايق يك روزه!…ولي ديواري نيست…اسماني نيست…و زمين هم!…اما صدايي هست!..گوش كن!ا…ه خداي من!( راستي من خدا ندارم…پس به كه بگويم؟..حالا هر چه كه هست… يا هر چه كه نيست)….گوش كن! باران ميبارد…بايد رفت… به قصد شستن چشم ها!…اما با چشم بسته ميروم…زير باران!…چشم باز كنم؟!…باشد اما اگر باز كردم و باران نباريد چه؟!!!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

یک نظر برای مطلب “زير باران با چشمهای بسته!”

  1. سلام. وقتی قراره دیگری در نوشتت جا بگیره، همیشه نوشتن دلنشینه، انگار روبروت نشسته و تو داری براش حرف میزنی همونقدر ساده و همونقدر صمیمی. کافیه دستت رو بذاری رو قلبت تا با احساس حضورش سطرای زیادی رو پر کنی و دلتنگیاتو فریاد بزنی.من احساسش کردم و میتونم بفهمم چقدر ، چقدر، چقدر این لحظات رو میتونی دوست داشته باشی ، فاصله ها کوتاه میشه، یعنی راحتتر بگم دیگه فاصله ایی نیست، و میدونی و مطمئنی اونم درست تو همین لحظه داره تو رو مرور میکنه، شاید خیلیا اسم این احساس رو رنج بذارن، اما من حاضر نیستم این دلخوشیا رو از دست بدم،حالا که نوشته های شما رو برای مخاطبتون میخونم می فهمم همه ی ما با تمام تفاوتا انگار همیشه همدردی داریم، کسی که مثل خود ماست ،با همون احساس و با دردایی مشابه دردای ما.که اونم مثل ما هیچ وقت احساس تنهایی نمیکنه ، چون تو تنهاییاش همیشه همراه کسی هست که همیشه تو قلبش نگهش داشته، و برای همیشه موندگاره. خیلی لطیف و قشنگ نوشتین، خوشحالم مهمون یه نوشته ی قشنگ شدم، مرسی.در پناه اون مهربون قلمتون همیشه سبز و پایدار.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *