بیا بریم برقصیم

مامان   یا بابا نبودن ،بعد که مارو پس انداختن شدن مامان و بابا یعنی مادر بودن و پدر بودن صفت ذاتی هیچ بشری نیست ..پس نه قطعیه نه مطلق..پس نسبیه و چون نسبیه حتما اینا هم کار غلط و اشتباه زیاد میکنن و چون اینجوره ماجرا پس ما باید به اندازه کارای درستشون بهشون احترام بزاریم نه به اندازه پس انداختن ما ..” ذهنش پر بود از حرف های مگو.حرف ها و فکرهایی که گاه متولد نشده دفن میشدند.    .”اه ..تف به این فلسفه…”همیشه تو دلش  بدو بیراه میگفت ،خب البته نمیشد همه چیز رو به همه گفت .سرش رو برد عقب و تکیه داد به صندلی ماشین و ایینه رو جوری تنظیم کرد که خودشو ببینه. همینجور که داشت تو ایینه ماشین به  لب های نارنجی رنگش نگاه میکرد صدای بوق های ممتد  پرایدی که ایستاده بود کنارش سرش را چرخاند. جوانکی به سن و سال خودش شاید.24 یا 25 .با موهای به هوا رفته. ” حتما شلوارش هم امده پایین”  از این تصور خنده اش میگیرد. محل نمیگذارد و چشمانش را میبندد .جوانک ول نمیکند.. شیشه را داه پایین و بی وقفه حرف میزند. رادیو پیام ترانه ای پخش میکند که صدای خواننده مثل خواننده های لس انجلسی ست ،هرچه به ذهنش فشار می اورد  نام یادش نمی اید…سیگاری روشن میکند شروع میکند به پک زدن.” خاک بر سرت ،تو اگه هنرمند بودی  دیگه تقلید از یه نفر دیگه نمیکردی ” عمیق پک میزند. جوانک هنوز زر میزند. عضلاتش را کمی سفت میکند و راست مینشیند و شیشه را میدهد پایین . ” جانم بفرمایید” این را با لبخند میگوید..”همیشه که نباید سگ بود..اینهمه مثل سگ پارس کردیم ما دخترها..ادم شدند این پسرهای شغال صفت؟ نشدند که ” این یکی را میان دلش میگوید.

_” ببخشید ،دیدم سرتون و گذاشتین رو صندلی گفتم شاید خسته این..ماساژ نمیخواین؟”  صدای جوانک بد نبود،حتی قیافه اش هم قابل تحمل بود.

_” چرا پدرسگ..میخوام..تو از کجا فهمیدی؟” ..جوانک کمی جا خورد اما ذوق زده از اینکه  جوابی بالاخره گرفته بود  خودش را جمع و جور کرد و گفت:

_” خب دیگه ..ما اینیم…سرتیفیکیت داریم  اونم از تایلند!”

لبخندی زد و با همان لحن ملایم و حتی کمی جذ اب به جوانک گفت:

_” اها پس گه سگ هم خوردی اونجا” .  اتفاقا ابن را هم با لبخند و ارامش گفته بود .قلبا نمیخواست اینطور صحبت کند اما چه فرقی داشت؟  ..چشمان جوانک گرد شد ولی پاپیچ بود عجیب و ول نمیکرد.

_ ” میگما…میخوای من بیام با ماشین شما بریم یا شما بیا با ماشین من بریم..بعد از ماساژ میرسونمت همینجا”

_ ” باشه ولی اول سه تا سوال  ازت می پرسم اگه به نصفش جواب دادی میریم تا تو سرتیفیکیت خودتو نشون بدی”  جوانک اب دهنش را قورت داده بود و بعد از چند بشکن بلند میان دلش گفته بود:

_” تستی باشه  ها…تشریح ما اصلا تعریف نداره” قند میان دل جوانک اب شده بود.

_”یک،  کفن مرده چند تیکه ست؟ دو،  تو چند تیکه لباس تنته؟ سه، مرده ها اصولا به لباس احتیاج دارن یا نه؟”

جوانک شوکه بود .” روانی”   این را ،هم بلند گفت هم از ته دل …تیرش به سنگ خورده بود . چند ثانیه مکث و بعد هم چاق کردن دنده و گاز داده بود و رفته بود.

شیشه را می دهد بالا و دوباره سیگاری روشن میکند .” خاک بر سرت، نصفه شو هم جواب میدادی حداقل می رفتیم یه کاپوچینو میخوردیم”  ولی چه ربطی دارد؟ ..هیچی. همه را میدانست. بی ربطی مطلق. مثل همه چیز.اما خب قول داده بود. نه به کسی ، به خودش!  قول داده بود برای شغالها فقط برای کسی پارس نکند که به جز پاچه و بناگوش   یک کوفتی میان مغزش باشد…همین .شغال فیلسوف میخواست یک جورایی. همین.نصف جواب برای   سه سوال برایش هم عادلانه بود و هم دست و دلبازانه. ” برای حفظ اصول کمی گزینش واجبه” یادش نمیرفت اینو و حتی کمی هم پذیرفته بود.   خبرش کرده بودند که قبول شده دانشگاه.هنرهای تجسمی. و بعد هم امده بودند تحقیقات. طفلی پیرزن جواب داده بود که دخترش همیشه مانتو را با چادر سرش میکند و حتی میان خانه اگر برادر بزرگش باشد چارقد از سرش نمی افتد و نمازش یک روز قضا نمیشود…خب راست  هم میگفت پیرزن. همیشه با چادر از خانه بیرون میزد .بدون ارایش. اگر میخواست سمت شمال شهر برود ،مسجد سر چهار راه .مسجد  کرمانی های مقیم پایتخت! و اگر میخواست حوالی همان محل خودشان باشد ،دو کوچه پایین تر.کوچه سجاد.

پ.ن: این قصه شاید ادامه داشته باشد

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *