و ما هر دو گدا زاده بودیم!

سال 82/برای یک دوست نوشته بودم و دوستی دیگر به دستش رساند و بعد همدیگر را دیدیم و همه چیز ختم به خیر شد

قصد نداشتم كه از خود و احوال دروني ام بگويم و تو را كه ميهمان من شده اي در اين خانه دیجیتال، ويران ازرده خاطر كنم…چرا كه هنوز ويرانم از از ريزش اوار و سياه پوشم در عزاي عقل و تدبيري كه رخت بر بسته از ميان اين قوم و اين سرزمين..ولي چه باك كه من ناگزيرم از نوشتن انچه اكنون به ان مبتلايم…ناگزير از انچه اكنون به ان دچار شده ام… ناگزيرم كه سرم را برگردانم و خودم را برسانم به پشت ميزهاي دبيرستان…به پانزده سالگي يا شانزده سالگي ام….ناگزيرم…باور كن توان فرار ندارم و تو مپندار كه خوشايند است حكايتي كه با تو خواهم گفت…ولي چاره ندارم…همانگونه كه گاه صيد حادثه مي شود ادمي ..خاطره نيز مي ايد و به سير وا مي دارد انسان را….اما تو مي تواني كه نيايي…و نخواني…..باور كن اينها را نمي نويسم كه بخواني و comment بگذاري برايم…اگر ميخواهي برو..اما اگر ميپنداري كه ادميان با تمام گوناگوني كه دارند گاه در زندگي به فصول مشترك ميرسند …بمان و بخوان و بيبين كه چه امده بر سر انچه رفاقت مي خواندمش…و دوستي حسابش ميكردم و برادري ميسرودمش….بمان و بخوان ..اما مجبور نيستي…مي تواني بروي و همين حالا برو تا خاطرت را بيش از اين ازرده نكرده ا

1.مانند بيشتر رفاقت ها از پس يك دعوا امد..از پس يك مشاجره از پس يك گفت و شنود تلخ…ولي امد و سر گرفت گفت و گويمان!!….او از ادم به دور بود و زمين و زمان را به مسخره مي گرفت..و من هم گاهي…البته او به شيوه اي و من هم به شيوه اي ديگر……چند سالي بزرگتر بود از من …هدايت خواني را تازه اغاز كرده بوديم…توپ مرواريد…بوف كور..وغ وغ صاحاب…سه قطره خون و…از كتابهاي زير ميزي بود كه با لذت مي خوانديم…كافكا و البر كامو هم به همين قسم…او عاشق مسخ..محاكمه..طاعون و افسانه سيزيف بود و هر وقت كه از قهرمان قصه مسخ كه در يك صبح تبديل به يك حشره شده بود حرف مي زد..برقي ميدويد ميان چشمانش…رمان هاي روسي اش را كه مي خواست بفروشد..همه را يكجا خريدم و با ساحران دنياي رمان كلاسيك روس اشنا شدم…تهي دستان داستايوفسكي اولين كتابم بود و بعد هم غولهايي ديگر چون تولستوي..تورگينف…گوگول..چخوف و ديكران…اينها را و خيلي جيز هاي ديگر را او قبل از من خوانده بود…تولستوي براي هر دومان چون سر داري فاتح بود و اما داستايوفسكي و راسكلنيكوف در جنايت و مكافات در عين اندوه و غمي كه روانه ي دلمان ميكردند ..هميشه ما را به تحسين وا مي داشتند و…به برادران كارامازوف كه مي رسيديم بد جوري حيران ميشديم از قدرت بي پدري كه مغز اين اميزاد داشت….او همچنان در بند مسخ كافكا بود و شيفته بيگانه كامو و من هم خواندن ال احمد را شروع كرده بودم …خلاصه انكه زمان مي گذشت و ما ارام ارام به يكديگر گره مي خورديم و اين گره هر روز به واسطه ي اين مساله محكمتر ميشد و ان نيز اين بود كه: هر دو گدا زاده بوديم و فصل مشتركمان كتاب!!!

2.ديگر رفيق شده بوديم..ولي نه از انهايي كه سر و ته اشان را بزنند از پيش يكديگر سر در مي اورند..رفاقتمان چار چوب ناگفته و نا شناخته اي داشت براي هر دو مان…دلمان براي يكديگر غش نمي رفت… مجيز هم را نمي گفتيم… و از حرف هاي معمول و مرسوم خبري نبود ميان ما…در كنار رفاقتي كه داشتيم يك رقابت زير پوستي هم وجود داشت و ان هم در خريدن كتاب بود و در خواندن انها…او زياد كتاب ميخريد انقدر زياد كه كمتر فرصت خواندن همه را پيدا ميكرد ..براي همين هميشه خواندن انها را به وقتي حواله ميكرد كه الونكي داشته باشد براي خودش و از گزند ادميزاد به دور باشد…تقريبا لاي همه كتاب هايش تكه كاغذي بود كه يعني تا اينجا خوانده است و كمتر ديدم كه تا پايان برود…ماذرش گاه به شوخي مي گفت: او چهار پايي است كه بارش كتاب است!!….اما من مي دانستم كه او سر گردان است ..سرگردان و تشنه به چنگ اوردن معناي زندگي…)’..و همين بود كه هر گاه او را خسته ميكرد به دامان كافكا و هدايت مي انداخت كه زندگي را برايش مرگ معنا مي كردند و او به همين دليل بي باك شده بود در برابر مرگ…و من با خود فكر ميكردم كه چه سر نترسي دارد اين ادم… خواندن هاي بي وقفه اتش بحث و جدل را گرم نگاه مي داشت ميان ما …و اين گفت و گوها گاه به اوقات تلخي هم مي رسيد..او ظاهرا ادمي بي خدا بود و من دلبسته ي خدايي كه علي شريعتي برايم تصوير كرده بود…گر چه هر دو معنا و حقيقت زندگي را جستجو مي كرديم…اما او چون مونتني به همه چيز بدبين بود و به پيروي از كامو به طبل بيهودگي ميكوبيد و من در اين انديشه كه ايا هستي به او خواهد داد اندك انگيزه اي كه معنا دار كند زندگي اش را؟…اري او چون مونتني بر همه چيز شك ميكرد و من در انديشه كه سر انجام پيدا ميشود يك دكارت ديگر و يك نيوتن ديگر كه بيايند و نقشه اي كامل از عالم ذهن و طبيعت به انسان هديه كنند خلاصه انكه رقابتي نامحسوس داشتيم و رفاقتي اشكار انهم تنها براي اينكه پس از سالها هنوز هر دو گدا زاده بوديم . فصل مشتركمان كتاب!!!!

3.سالهاي اخر دبيرستان است… گپ و گفتگويمان قطع نمي شود..سيگار ميگذاريم ميان لبهايمان و به تقليد از كلينت ايست وود تا اتش به اخر نرسد دستش نمي زنيم…اخر هر ماه منتظريم تا كيهان فرهنگي بيايد …ان روزها جدال قلمي رضا داوري و صادق لاريجاني و عبدالكريم سروش خواندني و براي ادمهايي چون ما هيجان وصف نشده اي داشت…بحث غرب شناسي و غرب ستيزي اتش بر جان بنياد گراياني انداخته بود كه نان غرب ستيزي اشان را مي خوردند ..رضاداوري اموخته مكتب هگل بود و چون هايدگر توجيه گر قدرت…صادق لاريجاني طلبه اي بود نا پخته كه براي كسب نام پا به اين كارزار گذاشته بود و از ان سه تن فقط عبدالكريم سروش بود كه هنوز قصه اش بر سر بازار مانده است و شرح دلبستگي ما به او خود فرصت و حكايت ديگري ميطلبد… سال اخر دبيرستان هستيم…خبر ميدهند كه قبولمان كرده اند براي دانشگاه… شاد نمي شويم…بالا و پايين نميپريم…اهميت ندارد برايمان..خبر را كه ميشنويم زود از هم جدا ميشويم كه برويم سراغ كتابها و كارهايمان…من تاريخ تمدن به دست دارم و او در انديشه كه پارگيهاي فرهنگ معين را رفو كند…خلاصه به دانشگاه ميرويم..ميدان انقلاب ..روبروي فخر رازي..او ميرود كه زبان (اوف ها)را بياموزد تا هم زبان راسكلنيكف داستايفسكي شود و من هم ميروم تا اگوست كنت بخوانم و پز پزيتيويسم بدهم و در ارزوي مدينه فاضله توماس مور بسوزم و بفهمم كه چه درد و مرضي دارد اين سرزمين و مرگش چيست!! كمي فاصله ميافتد ميانمان ولي بازار گفتگو داغ بودو رفاقتمان پا بر جا بود و رقابتمان هم…زيرا كه هنوز هر دو گدا زاده بوديم و فصل مشتركمان كتاب!!!

4.من عاشق بودم و شعر ميسرودم و گاهي دست به قلم ميبردم..من كار مي كردم و او بيكا ر بودو مزد كار من تنها كفاف خريد مجله و كتاب را ميداد….و او روزهاي سختي را ميگذرانيد..اما كله اش پر باد بود … اهل تواضع نبود…و من از همين خوشم مي امد كه ميدانستم در اين جامعه بيمار تواضع در بهترين حالتش دروغ وارونه اي بيش نيست……او با همه به احترام رفتار ميكرد و در دل به همه ميخنديد و اين را فقط من ميدانستم…

دانشكاه تمام ميشود …خدمت نظام هم تمام شده يا نشده او به سفر ميرود يادم نيست به كجا شايد به همان سرزمين اوف ها!! من هم مشغول ميشوم..نا خواسته قلم و كاغذ ميشود زندگيم…ولي هنوز ميخوانيم و گپ ميزنيم…حالا ديگر حسابي انتلكتوئل شده ايم.!!!.فوكو مي خوانيم…پوپر بلغور ميكنيم..هابرماس ورق ميزنيم..كوهن و فايرابند ذهنمان را مشغول ميكنند ولي هيچ وقت پا به كافه نادري نمي گذاريم و پشت صندلي هاي لهستاني نمي شينيم و قهوه فرانسوي نمي نوشيم …گاهي كلاهمان تو هم مي رود و من بيخودي احترامش را نگه مي دارم كه از من بزرك تر است…مي خواهم كه برادرم باشد…و به خيال خود برادري مي كنم براي او…شبها و روزها بر همان سبك و سياق ميگذرد و رفاقتمان قديمي تر ميشود هر روز و رقابتمان نيز!! ولي هنوز ادامه مي دهيم چرا كه هر دو گدا زاده هستيم و فصل مشتركمان كتاب!!!

5.ارام ارام سفر مي شود زندگيش..كار و بارش همين است پول خوبي هم در مي اورد..دلبسته دختري ميشود از جزيره ي هميشه باراني ….ترديد دارد كه برود يا نه..ميگويمش برو كسي اينجا منتظر تو نيست..اضطراب دارد…غمگين است…دلداريش مي دهم…غمش را ميخورم … رفيق ديگري ندارد به جز من …ميرود اما بر ميگردد…گفت وگويشان سر نمي گيرذ و باز هم غمش را ميخورم كه برادرم است!! زمان ميگذرد..ارام تر مي شود…دوباره سفر ها اغاز مي شود…كتاب هم مي خواند هنوز… اما نه مانند قبل..حرفش را زياد ميزند اما از ان اتش زبانه اي ديگر بر نمي خيزد ..ميگويد فكر معاش بايد كرد ميگويد بايد لانه اي داشت كه بشود كتاب خواند..مي گويد غم نان راه را مي بندد بر بال گشودن انديشه..ميگويد…………و سفر پشت سفر …وضعش رو به راه ميشود ارام ارام … زندگي او به دلار گره ميخورد و زندگي من به ريال بدهكار ميشود!!گفت و گو رنگ ميبازد ميانمان… ولي رنگ رو ندارد حرفهايمان گاهي به ياد قديم ها رجزي مي خوانيم و جدلي ميكنيم …ولي رنگ رو ندارد حرفهايمان ..نمي دانم چرا؟ جه شد؟ اما اينك كه اين متن پريشان را مينويسم بيش از سالي ميگذرد و پس از نزديك به دو دهه رفاقت نه خبري از هم گرفته ايم و نه حالي پرسيده ايم…ادمي كه روزي به هر چه نا م زندگي داشت خنده ميزد…زن و زندگي دست و پا ميكند و يادي از رفيق شبهاي تنهاييش نمي كندو سراغي نمي گيرد از ادمي كه گريسته بود با او..كسي كه هميشه سنگ صبورش ميشد …كسي كه عشق ميكرد با قهقهه خنده هايش و كسي كه او را فقط به خاطر سر پر بادش و گنده گويي هايش و فلسفه بافي هايش دوست داشت…كسي كه هميشه او را به دل مي خواست نه به زبان!!!…سالي ميگذرد…و هنوز خبري نيست..معلوم است كه هر دو منتظريم تا خبر مرگمان را براي يكديگر باورند…و سياه پوش يكديگر شويم..معلو م است كه منتظريم تا يكي بشكند و ان يكي رفاقت شكسته را بند بزند….سالي ميگذرد و من هم خبري نگرفته ام از او كه غرور و كله ي پر باد داشتن را از او اموخته ام…سالي ميگذرد…و ديگر نه از ان رقابت شيرين اثري مانده و نه ار ان رفاقت ديرين…..زيرا كه او شاه شده است و من گدا زاده مانده ام و ديگر كتاب فصل مشتركمان نيست!!!!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

2 نظر برای مطلب “و ما هر دو گدا زاده بودیم!”

  1. دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
    واقعا عنوان به جا و زیبایی است
    و ما هر دو گدا زاده بودیم
    واقعا دل منو البته اگه یک آدم به حساب بیام چنگ زد

  2. خدا رو شكر كه همه چيز ختم به خير شد و اگر غير اين بود، خودم دست به كار مي شدم!…………………. گدا زاده بودن و اهل كتاب! ياد “ابراهام مزلو” ومطلبي كه در” پنج پله مانده تا كتاب… آن هم حداقل” نوشتين افتادم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *