به جای یک روضه ی نخوانده

دوستی ایمیل داده بود و گله کرده بود که چرا خبری از من نیست و این حرفها و من هم که نمیدانم چه مرضی گرفته بودم سر ان بنده خدا را اینجوری به درد اوردم!!!! همان سال هشتاد و دو…

دوست دور و ديرم! سلام

نامه ات را نخوانده حدس زده بودم كه حامل مطلبي نه چندان شيرين است، تلخ نه، اما شيرين هم نه، نخوانده ميدانستم كه گله داري ميدانستم كه دلگير شدهاي ميدانستم كه اندكي دل چركين هستي باور كن نخوانده ميدانستم پرسشهايي را كه در ذهن داشتي ميدانستم كه چرا بعد از مدتها دوباره دست به قلم بردهاي حدس زدنش كار سختي نبود، باور كن ميدانستم. گله كرده بودي كه چرا اين گونه شده است اين ارتباط و چرا ديگر حرفي نمانده است و من پرگو از چه خاموشتر از هميشه هستم و مغز تمام نامهات اين بود كه چگونه آن تب تند، عرق سرد بر پيشاني آورده است؟! و حالا من قبل از هر گونه توضيح و تفسيري بگذار بگويم كه پرسش هايي از اين دست در ذهن و دل من نيز رخنه كرده بود اما اگر نمي گفتم تنها بدان دليل بود كه نميخواستم جان مهربان تو را آشفته كنم با پرسشهايي كه خود نيز پاسخي قطعي برايشان نداشتم. اما حالا كه دوباره اين حكايت آغاز شده است من نيز چارهايي ندارم از تكرار آن چه قبلا گفته بودم و حال نميدانم كه تكرار آن ثمري دارد يا نه يا اين كه تنها خاطر تو را مكدر مي كند! گفته بودم كه روزي ارسطو بر افلاطون ايراد گرفت و دوستانش او را گفتند كه افلاطون استاد توست و بر گردن تو حق دارد و نبايد اين گونه عيب جويي اش كني و ارسطو نيز پاسخ مي دهد ل: ( من به استادم عشق مي ورزم ولي به حقيقت عاشقترم به استادم ) مي خواهم بگويم كه ما نيز بايد به حقيقت عاشق تر باشيم تا به خودمان يا به ديگري گر چه به نظر من خارج از آدميان حقيقتي نيست يا اگر هم باشد راه دستيابي به آن حقيقت از درون آدمي مي گذرد حقيقتي كه گاه ميآيد و به تمام مختصات بودن و شدن ما را زير و رو مي كند يا نه تو بگو « خود ديگر ما» مي آيد و ما را شخم مي زند مي خواهم بگويم هر آن چه رفته است بر آدميان و مي رود بر آنها حتما حقيقتي است كه لايقش بوده اند و استحقاقش را داشته اند و يا اين كه تقديرشان غير از آن نبوده است و حال اين ارتباط دوستانه و انساني كه بين من و تو بوده است با هر كم و كيفي كه تو در ذهن داري و اينك مي پنداري كه كم رنگ شده است حتما بايد اين گونه مي شده است كه شده است، قطعا بايد به اين جا مي رسيده كه رسيده است و شايد اين تمام حقيقت آشنايي من و تو است. برايت گفته بودم و شايد هم نوشته بودم كه در ارتباط سه عنصر اساسي وجود دارد يكي پيام و ديگري پيامبر و آن يكي هم عوام! از منبع پيام چيزي نمي گويم كه به نظر من يا عشق است و يا حقيقت و يا خدا كه هر سه مصداقي هستند از يك تصور و خداي بدون عشق و عشق بدون حقيقت و حقيقت بدون خدا نه معنا دارد نه وجود داشته است و نه خواهد داشت پس مي ماند همان پيام و پيامبر و عوام ..گفته بودم كه در هر ارتباط انساني حداقل دو انسان بايد حضور داشته باشند كه هميشه يكي از آن دو نفر پيامبر است. (نه آن كه او وحي مي شود ولي از آن لحاظ كه حامل پيام است مي توان آن را پيامبر خواند) و ديگري چون عوام، و ديگري پيام! گرچه معلوم نيست كه خود آن عوام پس از گرفتن پيام پيامبري نشود براي ديگران !!!حكايت برخورد مولانا و شمس و ديگر گون شدن جان مولانا و آمدن آن عشق فرخنده و خيمه زدن در ذهن و دل آن معلم مكتب و پيش نماز مسجد از همين دست است گر چه مولانا در سراسر عمر شيفته و سرگردان شمس بو اما ناگفته پيداست آن چه كه ذهنش را روشن كرده بود و دلش را عاشق، تنها پيام هايي بوده است كه از كردار و گفتار آدمي پيامبر صفت چون شمس بر او عارض مي شده است و اگر مولانا تنها عاشق بود بر سر و صورت او چه بسا پس از يكي دو بار جستجو و كاويدن اين جا و آن جا خسته مي شد و دست مي شست از كنكاش و جستجوي بيشتر! گفته بودم آن چه بيشتر در يك ارتباط براي من اهميت دارد جستجو و كنكاش در همين شان پيامبري است يعني اين كه مي خواهم بدانم آيا من پيامبر هستم يا او كه در برابر من است؟ البته اين تغيير مي كند بستگي به لحظه ايي دارد كه در آن هستيم، گاهي شايد «من» جامهء پيامبري به تن كنم و گاهي شايد تو كه در برابرم هستي خلاصه كه اگر خوب چشم باز كني از هر ارتباطي مي توان آموخت به اندازهء گنجايش و اين هم يكي ديگر از مجال هاي دستيابي به حقيقت است. مي توان آموخت و بايد آموخت حتي اگر طرف مقابل ابليس باشد (حكايت لقمان و آموختن ادب از بي ادبان را ديگر همه ما ايراني ها از بر هستيم اما از چه بابت است كه نمي آموزيم اين خود حكايت ديگري دارد) من از بابت آن كه با انساني خوب مانند تو آشنا هستم و شدم خوشحالم اما از آنجايي كه زندگي بيشتر برايم يك كيفيت است تا كميت هيچ گاه به طول زماني يك ارتباط نميانديشم و اگر همينك نيز به پايان برسد هر آن چه بوده و نبوده است من آموختهام آن چه را بايد ميآموختم از تو، من گرفته ام پيام تو را و اميدوارم اگر من نيز پيامي برايت داشته ام گرفته باشي ! ما آدم ها در سراسر زندگي يا پيامبري مي كنيم يا عوامي! يا پيام ميرسانيم به آنان كه بايد پيامي بگيرند يا خودمان مي شويم گيرندة پيام و آن چه مي ماند همين پيامهاست كه آرام آرام مي آيند و حقيقت را مي سازند و يا از آن پرده بر ميگيرند و در آخر نيز به تو دوست دور و ديرم مي گويم كه دل، نگران نكن از آن چه ميرود و رفته است بر اين آشنايي ، و بگذار تا زمان بيايد و عبور كند و محك بزند جان هر دومان را. كه اگر باز هم باشد پيامي تو بدان كه گرم مي شود اين تنور سرد و سر بر مي آورد زبانه هاي آتش از اين خاكستر مرده. و ديگر اين كه شكوه مكن و ساده مگير آن چه را بر پيشاني تقدير ما نوشته است نمي خواهم بگويم كه نمي توان تقدير را تغيير داد اما از زبان خواجه شيراز خطاب به تو ميگويم :

چـو قسمـت ازلي بي حضــور مـا كردند

گر اندكي نه به وفق رضاست خرده مگير

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *