یکی چراغ ها را خاموش کند

تند پیچید،خیلی تند، پیچها را می پیچاند، میچلاند، من می پیچیدم میان خودم،پیچ می خوردم، ولی ساکت بودم،پرحرف ولی ساکت،پیچ پشت پیچ بود و قرار بر فرار / از چه؟ از خودم،..از خودمان…پیچ های خوبی بودند ، دل ادم می امد میان دهنش ،اما کلمات میرفتند میان یک جایی که با التماس هم بیرون نمی امدند،…خاک بر سرشان، دلم امد میان دهنم،چراغ عقب ماشین ها را خیره میشوم،ولی چند ثانیه نشده ،به پیچ میرسیم و باز من می پیچم به خودم، چه کوفتی شده این زندگی! میان دلم میگویم،…. مثلا دارم صلیبم را پنهان میکنم، چند روزی بیشتر نیست که فهمیده ام اگر کسی را به صلیب بکشند زرتی سقط نمیشود، اما زجر کش میشود، ولی زنده بودنش هم محتمل است . برای همین شاید مسیح زنده مانده باشد،…یعنی من هم به اسمان میروم بعدش؟.همین حالا یعنی جواد آقا کجاست؟ طیبه که کارش شده است شستن کون تخم و ترکه ی حاج عباس..همیشه ی خدا این زن تا آرنجش میان گه است..حتما حقش است…. زل زده ام به خودم،…گردنم حتی نمیچرخد،زبانم بدتر،…تنم خسته بود… روحم کسل…،ذهنم اشوب،… این را گفتم..نگفتم؟… میان سرم بازار مسگرها شده بود و دلم امام زاده داود میخواست،… فراموش کردم که کسی این روزها نه مس میشناسد نه بازار مسگرها را حوصله دارد و نه هوس امامزارده داود میکند …حتی اگر به جای الاغ و یک روز در راه بودن ،سوار چهار چرخی شود و همه پیچها را بپیچاند و بچلاند و تو را کمتر از ربع ساعت برساند به پابوس آقا! …کاش کسی بود برایم روضه میخواند، روضه قمر بنی هاشم، یا موسی بن کاظم، روضه ای که میانش خون نباشد اما اشک باشد،…بهت نباشد اما بغض باشد، …گریه کن نمیخواهم! …خودم مجلس را گرم میکنم….سرم را بی هوا اینور و انور میچرخانم،… محکم یکی میزند پشت گردنم. پدربزرگ بود، دستمال سبز چندلا را گرفته بود جلوی صورتش و نمیدانم گریه میکرد یا میخندید اما شانه هایش محکم تکان میخورد، بعد هم رو کرد به من گفت که مثل بز اخفش مردم را نگاه نکنم، با اشاره و حیران پرسیدم پس چه غلطی بکنم؟ دوباره محکمتر زد پس گردنم و دهانش را اورد کنار گوشم و گفت دستت را بگیر جلوی صورتت،عروسی عمه ات نیست که مردم را برو بر نگاه میکنی!!…، همان کار را کردم و دوباره صورت پدر بزرگ میان دستمال سبز زنگ گم شد و شانه هایش مدام بالا و پایین میرفت،شروع کردم به تکان دادن شانه هایم البته بیخودی…فکر میکردم تکان خوردن شانه ها کار محترمانه ایست …آقای دانشپور میگفت اینها تظاهر است،فیلم است و به درگاه خدا جایی ندارد … صدای ناله از همه جا بلند بود،قمر بنی هاشم رسیده بود به فرات و یک دستش را زده بودند،خون شتک میزند میان صورتم،…مشت ابراهیم خورده بود میان دماغ جوانک و خون زده بود بالا،… زینب بیرون چادر منتظر برادر بود،… زن فریاد زد “یا قمر بنی هاشم بچه مردم و کشتن” کولی بازی در اورد، اول اونا واسه ما کری خوندن وگرنه ما کجا تو محله غریبه گلاویز میشدیم، گردن یکیشان امد میان بازوهایم،… دستش گره خورده بود به کمرم و مثل مار پیچیده بود به من، باز تند پیچید، دلم داشت می امد بالا،… از بالای سرش انگشتانم افتاد میان کاسه چشمانش، جوانک مدام میکوبید میان کلیه ام، شانه هایم را بیخودی تکان می دهم ولی اشکم در نمی آید…آقای دانشپور میگوید این درودهاتی ها برای بدبختی و حماقت خودشان زر زر میکنند و اشک میریزند وگرنه اباعبداله کجا محتاج این کارها بود …پدربزرگ از گوشه ی دستمال سبز رنگ گاهی نگاهی به من می اندازد و چشم غره میرود اما از پس گردنی خبری نیست….صدای شیون اوج میگیرد..آقای دانشپور تشر میزند که : ” به جای اینهمه عرو گوز و فس فس و مثل زنا گیس کشیدن ، بشینید دو تا کتاب بخوونید.” …حسین حسین بالا میگیرد …من بالا می اورم از ضربه هایی که مدام روی کلیه و شکمم فرو می آمد اما کاسه چشمان جوانک جولانگه انگشتان من بود، ..فشار دادم …بازوانش شل شد، دست دیگر قمر بنی هاشم را زدند، سنگ و چوب به گریه افتادند، شانه هایم را تکان میدادم… بی خودی… اما از اشک خبری نبود…ترس داشتم که من را ببرند جهنم…آقای دانشپور میگفت” همه اینها که فیلم بازی میکنند جایشان میان جهنم است، خدا که با کسی شوخی ندارد “، چراغ ها را خاموش کردند یکهو،…مثل جهنم… دلم ریخت، اما اشکم در نمی آمد…صورت پدربزرگ خیس بود…خیلی گریه میکرد.،حاج عباس هم بدجور ناله داشت…همیشه ناله اش بلند تر از همه بود…مرتیکه ی 100کیلویی مثل کلاغ یتیم ضجه میزد…انگار همین حالا بچه هایش را کشته بودند…صلاه ظهر بود…قمر بنی هاشم هنوز به خیمه ها نرسیده بود…حاج عباس عربده میکشید از ناله….
…آقای دانشپور میگفت که همین حاج عباس چهل و سه سال قبل در ظهر عاشورا ،جواد آقا را با داس کشته بود و جنازه را انداخته بود میان رودخانه و چند روز بعدکه از آب گرفتند کسی نفهیمده بود جریان را اما دانشپور میدانست!… هردو عاشق طیبه بودند، طیبه دختر خاله حاج عباس بود و همسایه ی جوا آقا…میل طیبه هم با جواد بود اما خون جواد که بر آب رفت گردن حاج عباس کلفت تر شد و دهن طیبه بسته تر….از پشت حمله کرده بود عباس …روده هایم پیچ خورد، جای مشت های جوانک ذوق ذوق میکرد،…جواد آقا البته صورت حاج عباس را میبیند و عباس هم زبان از حلقوم در آمده ی جواد را …داس گردن جواد را درانده بود… همین صحنه مانده بود میان ذهن حاج عباس و روضه ای نبود که ناله اش به عربده تبدیل نشود، طیبه میگفت شبها یک ناغافل از خواب میپرد آنهم با ناله، بعد هم فانوس برمیدارد و میرود لب رودخانه،لخت میشد و خودش را میشست، به طیبه میگفت گر گرفته ام اما مثل سگ دروغ میگفت..اینها را دانشپور میدانست…شبانه میزد به رودخانه..تابستان و زمستان هم نداشت….رود پر آب بود و حالامشک مانده بود به دهان قمر بنی هاشم، بغض گلویم را گرفته بود، کله ام پر حرف نابدتر بود برای خودم، میپیچم میان کوچه، فرار میکنم یعنی،پشت به دیوار میدهم و زانوانم میشکند،مشک به دهان قمر بنی هاشم است و عزم خیمه گاه میکند، طفلان همه در انتظار،…جوانک را میان جوب آب رها میکنم..ابراهیم هم آن یکی را شل وپل میکند… زل زده ام به چراغ عقب ماشین ها، نمیدانم نفس میکشم یا نه، پیچ ها من را میپیچاند، شانه هایم نه شدید اما ارام بالا و پایین میروند،…سرم را برمیگردانم..نگاه میکنم…چراغها را روشن میکنند…فی الفور گریه همه بند می آید…انگار گریه کردنشان حساب و کتاب داشته است… دانشپور میگفت” مثل سینماست،چراغ ها که روشن میشود فیلم تمام میشود”… من از مجلس میزنم بیرون،پدربزرگ استینم را میکشد و میگوید “بشین تخمه سگ هنوز آقا سلام نداده است”. ..ولی نمیتواند جلوی رفتنم را بگیرد….با ارنجم درماشین را میبندم، نگاهش میکنم…اشک هردومان بند آمده است…بعد تا رودخانه یک نفس می دوم…. پای او هم مینشیند روی پدال گاز،…کنار رودخانه دستی میخوابد روی شانه ام، ..برمیگردم…جواد آقاست…خوشحال نیست…به همدیگر زل میزنیم…طیبه لااقل میتوانست زن حاج عباس نشود ولی رفت و شد…نگاهم به پیچی که ماشینش را بلعیده بود خیره می ماند… ،دستانم را میگذارم روی صورتم،شانه هایم ارام ارام تکان میخورند، رودخانه شیهه میکشد…ضجه میزند…حالا دلم میخواهد یکی چراغ ها را خاموش کند!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

2 نظر برای مطلب “یکی چراغ ها را خاموش کند”

  1. متن را خواندم به ياد عمويم سهراب افتادم
    در همان دوران پهلوان كشي در گيلان با داس از پشت كشته شد.پهلوان محل بود.جواني تنومند و افتاده.از عمويم سهراب حكايت ها برايم تعريف كرده اند.
    بگذريم.خدايش بيامرزد
    لايه لايه هاي متن بالا را گره زدم با خاطرات آبا و اجداديم
    از پيچ و ماپيچ هم دلم رضاست.اصلا هر چيزي كه بپيچد مي پيچاند و مي چلاند
    چلاندن هم خوب است.كلمه را، حرف را، زندگي را، اصلا چه مي دانم همه چيز را
    متن به دلم نشست.اصلا در دلم گم شد.پيچ خورد به گمانم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *