خاک شدیم

حرامزاده ها .فکر میکنند تشک کشتی تختخوابی ست که لنگ ناموسشان میرود بالا” …برای همین تحلیل هیچ خبری را نمیتوانم قلمی کنم..از حرص..از بدبختی ….همه اشان تف سربالا هستند..البته ما هم که الحمدالله  همه  صورت هایمان تفی ست!…از بس که تف سربالا کرده است این امت….منتهی چون صورت پاک نمیبینیم..حافظه چشمانمان هم فراموش کرده که پاکی چیست…درست مثل معده ی من که سالهاست فکر میکند غذا  نخوردن یعنی ضعف داشتن  و غذا خوردن یعنی درد کشیدن…سر صبح دو عدد آمپرازول می اندازم بالا….و دو لیوان پشت سر هم آب میخورم…آمریکایی ها دو روزی ست که ناجور چینی ها را آچمز کرده اند در لندن. همین المپیک کوفتی ..ما هم که دیشب روی تشک کشتی وا دادیم.. کشتی گیر ما  تلاش کرد اما کشتی گیر آمریکایی حرفه ای بود ..سیاه هم بود…. بعد هم که دیگر هیچ تصویری از  این شکست دیده نشد میان سیما…یعنی اصلا دیگر پخش نکرد و نمیکند…رفت به اسفل السافلین….یکی نیست به این فلج های مغزی بگوید که بابا جان همه دنیا دیدند که کشتی گیر سیاه پوست امریکایی  کشتی گیر ما را زمین زد…خب ورزش است دیگر…برد و باخت دارد  اما قایم باشک ندارد…حالا شما نشان ندهید یعنی ملت یادش میرود؟…

حالا این درد معده هم همین امروز که از سر صبح مجلوسیم!!! باید بیاید سراغ من….نادر هم که زنگ زد حوصله حرف زدن نداشتم…لیچار گفتیم و خندیدم…یعنی پوزخند زدیم…این بدبخت چطور میخندد من مانده ام حیران!…هفته ای دو بار میرود شیمی درمانی…سرطان دارد..مستاجر است…زنش هم پا به ماه است…گاهی فکر میکنم از خریت است! وگرنه چطور من برای درد معده، خواهرو مادرهستی را یکی میکنم!؟…نمیدانم..یا مردم پوست کلفت شده اند و یا من خیلی بی مزه..گاهی فکر میکنم شاید زندگی بدون درد و رنج برایشان ملال آور باشد…یعنی همیشه یکی باید بخوابد روی سینه اشان ..یکی باید بزندشان زمین تا  زندگیشان معنادار شود!…آنهم با توهین و تحقیر…البته کشتی گیر آمریکایی نه توهین کرد و نه تحقیر  و فقط کشتی گرفت… فکر میکنم فیلم های این کشتی را سر به نیست کنند که مبادا تا چند نسل خبری از ان گرفته شود…رسما مردم را الاغ فرض میکنند…الاغ البته بد نیست ولی یک جورهایی همه امان  را حقیر و فقیر و بدبخت و مادر مرده و پست و بی شعور و احمق  فرض می کنند…فرض نه…به قطعیت ما در چشم این رذل ها احمق و بی شعوریم و حافظه مان بیشتر از  100کیلو بایت نیست!…وگرنه یکی نیست به این حرامزاده ها بگوید که (من بد دهن نیستم اما اینها روزی هزار بار مستقیم و غیر مستقیم فحش خواهرو مادر نثارمان میکنند(…آدم نباید اینقدر زبون و حقیر باشد که زمین خوردن یک ورزشکار  را با بالا رفتن لنگ ناموسش  یکی بگیرد و بخواهد این صحنه!! از روزگار حذف شود!….نادر با خنده میگفت  که عنقریب است به جای تصاویر باخت  کشتی گیر ایرانی به امریکایی، تصاویر گل حمید استیلی به آمریکا را پخش کنند!…نادر میخندید…من هم ….اما من میان دلم ناجور حرف میزدم….ناسزاهای خود ساخته حتی….هزینه شیمی درمانی نادر زده است بالا..من هم دستم تنگ است…یعنی ندارم به ابولفضل…خودش خبر ندارد ..داروها خارجی اند …دیر که می آیند هیچ..گران تر هم شده اند…زنک خودش را پیج و تاب داد و  صدایش را نازک کرد و  از پشت تلفن گفت: لطفا با داروخونه ی سیزده آبان تماس بگیرید!!! ..

_ تماس گرفتم خانم..میگن نداریم

_  ا…ا….( با عشوه )….واقعا شرمندم..کاری از دستم بر نمیاد.

خب. این هم از این…نادر البته یکی دو سال بیشتر عمر نمیکند…حسادت میکنم….ولی زن و بچه اش چه؟…ای بابا گور پدر همه اشان.. آدمند دیگر… زنش حتما چند سالی ناله ولابه میکند و بعد هم میخوابد کنار یه نره خر دیگر….البته حق دارد…بچه اش هم که اصلا نمیفهمد نادری بوده است !! ..آدمند دیگر…یعنی همه امان یه گهیم! دیگر اینقدر هم خر نیستیم که وقتی مرد سقط میشود ، مثل هندی ها زنک را بسوزانیم و خاکسترش را به  “سند” بسپاریم…خداییش گه بودن شرف دارد به خر بودن! ..الان نه  اما چند ماه دیگر میخواهم بنشینم زیر پای نادر که طلاق زنش را بدهد..حالا اگر طلاق هم نمیدهد ولی  حرف بزند که بعد از سقط شدنش زیاد ننه من غریبم در نیاورد و زندگی اش را بکند…البته نگفته هم میکند اما خود نادر اگر حرف بزند یک جورهایی “بزرگ” بودن خودش را نشان میدهد…دوست دارم رفیقم قمپز در کند…سرطان را او دارد اما من جوری رفتار میکنم که انگار من درد میکشم…دروغ!..مثل الاغ فیلم بازی میکنم ….بیست و هفت سال است که میشناسیم هم را….هر غلطی که فکر میکنم کرده ایم! …بیشتر از خودم،  از نادر خاطره دارم…مثل سگ حرص میخورم..شبها نمی خوابم…یعنی اگر نباشد پس چه کسی نوشته های من را درب و داغان میکند به اسم ویرایش؟ چه کسی جک های بی مزه میفرستد و من سر چه کسی جفنگیاتم را ببارم!؟…نفس کشیدنم شده است عذاب الیم…حال خوبی ندارم اما بد هم نیستم…این هم جهنم ماست!…جهنم آدمی که کونش را میکند به آسمان و ستاره ها و میخوابد ..یعنی گور پدر هستی….اما یک حس هایی هم میرود زیر پوستش که نمیتواند بی تفاوت باشد…موسی که شهید شد…من تا سه سال تمام آدم نبودم…همه رفته بودند سر خانه و زندگیشان…خواهرش..برادرانش…همه…اما من هر هفته دو بار سرقبر موسی مویه میکردم… آنهم سه سال…بعد هم نادر نجاتم داد…یک روز آمد  دنبالم….دید نشسته ام و آخرین دیالوگ خودم و موسی را در آخرین روزی که باهم بودیم و ضبط کرده بودم گوش میدادم….دستم را گرفت و برد قطعه 88 بهشت زهرا…داشتند قبرها را اماده میکردند…یک برگه نشانم داد…اسم من رویش بود…قطعه 88.ردیف 17…شماره 21…بعد هم گفت که به اسم من یک قبر خریده است و میتوانم همین حالا بروم و  بخوابم و خودش هم خاکم میکند.. !!!!..مبهوت بودم…ولی بیدار شدم…نادر خوابیده بود روی سینه ام….آنهم بدون شوخی…کشتی گیر آمریکایی  دو بار ایرانی را خاک کرد، من هنوز خاک نشده بودم… نادر جدی بود…از بند کمربندش که زیر شکمش باز شده بود و هن و هن میکرد معلوم بود که جدیست…بعد هم گفت برو بخواب تا خودم خاکت کنم!….قبر شماره ی 21 جلوی چشمم بود….خواب بودم البته..نادر بیدارم کرد….خب لابد موسی هم برای ارزش های خودش رفته بود…من چه ؟ ..یکهو بیخیال دموکرات افراطی شدم….

_گفتم نادر از روی سینه ام بلند شو..

_.گفت باشه اما به شرطی که یادت  نره این صحنه رو….

_مگه خرم؟….

_ هستی….

بلند شدم….عرق کرده بودم..چله ی تابستان….همه زاری میکردند… زر زر می کردند…من بلند شدم….نادر بلند نمیشد…آخرین بیل خاک را خودم روی قبرش ریختم و رفتم…چقدر درد کشید نادر این روزهای آخر …! سوار ماشین شدم و پایم را گذاشتم روی گاز. اتوبان بهشت زهرا را به سمت افسریه گاز دادم…بعد هم سر خر را کج میکنم به سمت سید خندان….میروم پیش رویا…منتظرم است… 2 لیوان زهرماری را یک دفعه  میریزم میان حلقم …معده ام آتش میگیرد… میخوابانمش…یک لباس نیم تنه مشکی پوشیده…میخوابم روی سینه اش….خاکش میکنم…خاکسپاری نادر اصلا من را یاد موسی ننداخت..پوست کلفت شده ام..اما چیزی را سانسور نمیکنم..همین است که هست…”حرامزاده ها .فکر میکنند تشک کشتی تختخوابی ست که لنگ ناموسشان میرود بالا”….سانسور میکنند…خب  نمیدانم…ولی اگر همین باشد شاید حق داشته باشند!!…درد معده امانم را بریده است! عنقریب که “خاک” شوم!…عنقریب!

المپیک لندن،

همان شبی که سیما همه امان را “خر” فرض کرد! مثل همیشه!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

5 نظر برای مطلب “خاک شدیم”

  1. نوشته تان من را یاد صادق هدایت انداخت .از بیان عریانتان لذت بردم ومنتظر کارهای دیگرتان هستم .

    با احترام

    مشتاق

  2. گفته بودید وقت برای خواندن ندارید! آیا وقت مرورکردن و نقد نوشته هایتان را هم ندارید؟ این کارتان مثل کارقبلی کاملا یکدست نبود. شاید بهتر باشد یک روزی تکلیف خودتان را با خودتان روشن کنید که وقتی قصه می نویسید دیگر روزنامه نگار نیستید! اشارات صریح و روزنامه نگارانه به صدا و سیما می توانست به گونه ای دیگر بیان شود.

    1. حق باشماست خانم….هر دو را خراب کردم. هم قصه را هم خبر را. حق باشماست. این را از بابت توجیه نمیگویم اما حقیفتا اکثر مواقع بلا نکلیفم! میان واقعیت و خیال! بال بال میزنم..یا پر پر! ولی حق با شماست.

      1. سید زیبا می نویسید. به دل می نشیند. آدم دوست دارد بخواند.
        اما در پاسخ به نقد درست استاد عزیز خانم رها دوست و پاسخ شما و بال بال زدنتان: من صاحب نظر نیستم ولی یک خواننده ام و داشتم فکر می کردم که چه عیبی دارد؟! هردو را دارد و قشنگ است. چیزی بین قصه و خبر، و: هردو. این برای خودش نوعی سبک نیست؟ یعنی، نمی تواند باشد؟ من که دوست داشتم. گفتم، من در این وادی خامم. فقط به عنوان یک خواننده نظرم را گفتم.

پاسخ دادن به بهار رهادوست لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *