من و مهتاب

پنجره رامی بندم.با اینکه پنجره ی بسته من را عصبی میکند ولی چاره ای نیست. سرو صدایی که از بیرون میآید کلافه ام میکند.هوای الوده هم به همین ترتیب. من همینطوری هم قلبی نیم بند وششی خاکستری واعصاب ویران شده ای دارم. ولی چه باید کرد.همیشه که از میان یک پنجره ی باز هوایی برای فرو دادن داخل نمیشود. همیشه که از یک پنجره ی باز صداهای شنیدنی به گوش نمیرسد.

 پیش خودم میگویم :”پنجره برای باز شدن است نه بسته ماندن که اگر قرار به بسته گی بود خب همان دیوار بود دیگر” .

 بعد هم به خودم پاسخ میدهم که ناشکری نکن اینطور لااقل بیرون را میبینی! خب این درست است. یعنی میتوان بیرون را دید و جفتک انداختن خلایق را نگاه کرد. میتوان دهان های باز شده به عربده را دید.میتوان اموخت که بی سبب نباید بر سرصورت ادمها زد. ولی حقیقتش اینست که تاب این چیزها را ندارم. چند روز دیگر هم که مسافرم.اصلا نمیدانم به کجا. اصلا نمیدانم چرا. ولی باید بروم. جاده همیشه ناهنگام میخواند من را. به خودش یعنی. پس باید بروم. مینشینم زیر پنجره و دستم را میبرم روی صورتم.باورم نمیشود که این من بودم. تو یعنی باورت میشود؟. جان مادرت راستش را بگو. یعنی این من بودم که آوار شدم بر زندگی مهتاب؟. یعنی اینقدر الاغم من؟ یعنی اینقدر حالیم نیست که چه کسی رفاقت میکند با من و چه کسی رقابت؟  دو دستی صورتم را میپوشانم و بغض نشسته در حنجره ام را قورت میدهم. افشین سروری با دو فنجان قهوه وارد میشود و اشاره میکند که بروم روی مبل . اما من چمباتمه زدن روی زمین را ترجیح میدهم. میگویم افشین یعنی من بودم که این کار را کردم؟

میگوید:” کردی که کردی حق داشتی ،دختره مشنگ اصلا چرا باید برود رو اعصاب تو؟”

 میگویم:” افشین رفته بود روی اعصاب من واقعا؟”

 میگوید: “الاغ جان معلوم است که رفته بود،تو هنوز جان نفس کشیدن نداری انوقت اون لکاته هر روز میخواد نقش لیلی رو برات بازی کنه و از تو هم انتظار داره که مجنون باشی! خب اون اگه دوست داره لیلی باشه به توچه، تو دیگه باید عاقل بشی الاغ جون!

 دستم را از روی چشمانم می اورم پایین و میگذارم زیر چانه ام و سرم را برمیگردانم و چشمم میخورد به اخرین تابلویی که برایم کشیدی و فرستادی. خانه من پر از تابلوهایی ست که داستانش را من گفتم و تصویرش را تو کشیدی.

 _تو خوبی مهتاب؟

_اره خوبم،تو چی عزیزم؟.

_خوب نیستم. زنده ام

-اینطوری نگو، همه چیز درست میشه عزیزم

_دلت خوشه ها..نشستی بیرون گود میگی لنگش کن

_ نه عزیزم منظورم این…

._منظورت چیه؟ تو که نمیدونی من چی کشیدم

_اره نمیدونم ولی سعی میکنم درک کنم…

_هه ..سعی میکنی….بیخیال ..برو با همون رنگ و روغنت خوش باش

_ولی من فقط میخواستم..

_من نمیخوام که تو بخوای

بعد هم با هزار حرف نامربوط تو را روانه کردم. حتی نیامدم که در  را ببندم و وقتی رفتی عربده کشیدم که:” درو ببند پشت سرت..کاروانسرای عباسی که نیست”

میدانم که تمام راه خانه را گریه کرده بودی.میدانم که اشک مجال نداده بود که مثل همیشه تلفن کنی و حالم را بپرسی. میدانم که بغض فرصت نداه بود نفس بکشی  اما تو تمام شب را بیدار ماندی و تابلویی دیگر برایم کشیده بودی و ظهر هم نشده با آژانس فرستاده بودی جلوی خانه. تابلو را میگیرم وچشمانم لذت میبرد اما قدرت درک حسی را که تو جاری کرده بودی در رنگ ها نداشتم. حرکت ملیح قلم موی تو را نمیفهمیدم. تندی رنگ ها را روی حس نمیکردم. سنگین بودن بغض تو را بر روی عمق تصویری که کشیده بودی نمی فهمیدم.فقط چشمانم لذت میبرد و دیگر هیچ. یک جور استمناء چشایِِی!

 خب شاید هم حق با من بود. میدانستی که دخترم دست کمی از خدا برایم نداشت و حالا که به حکم قانون دخترم را برده بودند پیش زنی که همه عمر من را خورده بود دیگر تابی هم نمانده بود برای من. خب تو که بچه نداشتی. اما چه ارام وقتی برایت تعریف کردم روز بعدش حس خودت را روی بوم ریختی و من هر شب تصویر دخترکی که رو به جاده ای مبهم دارد اما سرش را برگردانده و نگاه میکند را به چشمانم میکشیدم. باید چه میکردم؟ دخترم رفته بود. ناخواسته. اما رفته بود. من هر روز فرو میریختم. شاید هم مقصر بودم که نتوانستم نشان دهم آن زنی که هر روز سرو گوشش می جنبید لیاقت نگهداری از دخترم را ندارد. شاید که اینطور باشد ولی من تمام حق و حقیقت را در دامن خودم میدیدم. بعد هم نشستم وشروع کردم به ضجه و موره. عادتی که حداقل مربوط به انسان نئاندرتال است. خب ما ادمها دوست داریم مظلوم نمایی کنیم. دوست داریم نشان دهیم که چقدر خوب هستیم و دیگران چقدر یزید هستند. ما ادمها دوست داریم جوری وانمود کنیم که به ما ظلم شده است و ما حتی دست از پا خطا نکرده ایم.من هم همین کار را میکردم و فراموش کرده بودم که این بازی برای یک ادم عاقل و پخته نیست و تنها بلاهت و بی عملی و وادادگی ادم را به این بازی متمایل میکند.

میگویم:” افشین  حالش خوب است حالا؟”

افشین با غیض میگوید: ” اخه به تو چه مرتیکه .تو فکر خودت باش.فکر دخترت باش… اون چیزیش نمیشه.”

دوباره دستم میرود روی صورتم.اگر تو بودی حالا می امدی کنارم. ارام بغلم میکردی.دستت را میبردی لای موهایم. سیگارم را می اوردی کنار دستم و بعد هم برایم یک قهوه تلخ درست میکردی و من آرام میشدم. ولی حالا نیستی. یعنی خیلی وقت است که نیستی. و من به طور حشتناکی نبودنت را حس میکنم.

_مهتاب…عینک منو ندیدی؟

_همونجاست عزیزم..

_  فریاد میزنم که : کجا؟

-کنار کتابخونه…تمیزش کردم گذاشتم همونجا…

_صد بار بهت گفتم عینکم و بزار کنار جعبه سیگارم..چرا نمیفهمی اخه…چرا میخوای بری رو اعصاب من..بابا گوش کن دیگه..اگه نمیفهمی بگو یه جور دیگه حرف بزنم…

_تو نگاهم میکنی ،مبهوت ،ولی ارام،بعد هم یک کلمه میگویی: ” باشه چشم”

بعد هم میروی  و عینکم را می آوری و آرام میخزی کنار کتابخانه و پاهایت را بغل میکنی. آنروز هم تا نه شب پیش من بودی و وقت رفتن جواب خداحافظی تو را هم ندادم.

*********

سه ماه بود که با هم تصادف کرده بودیم.تو از پشت زده بودی به من آنهم در کوچه بن بست. بعد هم آنقدر عذر خواهی کردی که نگو.همان اول متوجه غمی که نشسته بود میان چشمانم شده بودی وفهمیده بودی  من آدمی نیستم که بروم دنیال پلیس و کروکی و بیمه و صافکاری و نقاشی و این حرفها. برای همین تمام کارها را خودت انجام دادی.یک هفته آزگار رفتی و آمدی تا ماشینی که تنها عصای دست من بود بتواند راه برود دوباره.بعد هم که یکباربا اصرار و دعوت من آمدی بالا و اپارتمان تنگ و بهم ریخته ی من را دیدی غمگین شدی و همین که رفتی تلفن زدی و اجازه خواستی تا پنج شنبه ها بیایی خانه من  تا با هم به قول خودت درد و دل کنیم.فهمیده بودم تو به من نیاز نداری  اما من به تو نیاز داشتم و تو جوری رفتار میکردی که آمدنت به خانه من لطفی ست که من به تو میکنم و برای همین لطف از من خواستی تا اجاره دهم هر پنج شنبه خانه را کمی سروسامان دهی. من هم گفته بودم برایم اهمیت ندارد اما داشت. یعنی شلوغی و درهم برهمی میرفت میان اعصابم  ولی حال وتوان مرتب کردن چیزی را نداشتم.اولین پنجشنبه طبق یک قرار ناگفته ساعت نه امدی و منتظرت بودم. همین که رسیدی شروع کردی به جمع و جور کردن من. لباسهایم را.کتاب هایم را.ظرف های نشسته را. فیلتر های سیگار را که هر گوشه ای خفه اشان کرده بودم و خلاصه تا ظهر خانه شد مثل دسته گل. بعد هم ناهاری درست کردی و سر میز میان اشپزخانه کلی حرف زدیم.گقتم لزومی ندارد انگشتانی که هنرمندانه قلم را روی بوم حرکت میدهند صرف اینکارها کنی و تو خندیده بودی و گفته بودی : “نگران من نباش” و راستش من اصلا نگران نبودم.اصلا برایم مهم نبود. من چیزی از تو نمیدانستم ولی از زندگی خودم مدام می نالیدم وبه زمین و زمان فحش ناموس میدادم و تو ارامم می کردی. خب چند بار هم گفتم که اجباری به تحمل من نداری و تو با آرامش لبخند زده بودی که آرام باشم .چیزی از تو نمیدانستم .حتی نپرسیده بودم و فکر میکردم لزومی ندارد چیزی بدانیم از یکدیگر.تو هم که حرفی نمیزدی.

هفتمین پنجشنبه که امدی من خراب تر از همیشه نبودم اما بهانه گیر تر شاید. ایستاده بودم کنار پنجره.دیدم که آمدی و ماشینت را پارک کردی زیر بید مجنونی که داشت خشک میشد. بعد هم در را برایت باز کردم و تو سلام کرده و نکرده شروع کردی به جمع و جور کردن خانه.سیگارم را روشن کردم و گفتم: ” مهتاب..ولش کن.”

 تو گفتی که بشینم سر کارهای خودم. دوباره گفتم : ” میگم ولش کن.چرا هی میخوای بهم لطف کنی؟.ول کن دیگه..من احتیاج ندارم به این کارا”

آمدی و از پشت بغلم کردی و صورتم را بوسیدی و چند دقیقه بعد یک استکان چای جلوی من بود. تا ظهر همه کارها را کردی. نهار را هم که درست کرده بودی لب نزدم. و رفتم خوابیدم. بیدار که شدم بالای سرم بودی.

گفتم: ” چیه…چرا عزا گرفتی؟”

_عزا؟ ..نه..فقط داشتم نگات میکردم

_نمیخوام نگام کنی..مگه بیکاری

_بیکار؟…یعنی چی اخه…دارم فقط نگات میکنم

_برو بابا دلت خوشه…نشستی تو خونه ات..ور دل ننه و بابات..خبر نداری که مردم چی میکشن

_اینجوری نگو ..هر کسی برای خودش مشکلاتی داره

_اره ..شاید ..ولی تو نمیدونی من چی میکشم…

_خب من چیکار کنم یعنی؟

_هر کاری دوست داری بکن..به من چه..ولی لازم نیست دلت برا من یسوزه

_از سر دلسوزی نیست اینا

_ترحم میکنی پس حتما

_نه..اصلا..من خب…من..راستش

بعد هم بغض کردی و رفتی میان اشپزخانه..شیر آب باز شد…فهمیدم که چشمانت را میشویی. بعد که امدی هنوز مثل سگ بودم. امدی کنارم و خواستی بغلم کنی تا ارام شوم. ولی خودم را مثل دیوانه ها کشیدم کنار و دستت را پس زدم.

_یعنی اینقدر مزاحمت شدم؟

_مزاحم نیستی.ولی حوصله ندارم.اگه میخوای خودتو لوس کنی بگو.من حالم از این لوس بازی ها بهم میخوره

بعد هم رفتم میان اتاق خودم و در را کلید کردم. ساعت به نه نزدیک میشد.میدانستم که وقت رفتنت رسیده است. ولی نیامدم بیرون. امدی پشت در و گفتی که باید بروی. هیچ نگفتم. گفتی که میخواهی خداحافظی کنی. باز هم جوابی ندادم. میخواستم بروی زودتر.شاید هم نمیخواستم.نمیدانم اصلا. ولی جوابی هم ندادم. بعد نشستی پشت در و گفتی :” باشه..دیگه نمیام پیشت..ولی فقط بیا و بگو خداحافظ!”  من هم باغیضی احمقانه از پشت در گفتم: ” به سلامت”  دلم نمیخواست بروی اما حوصله ی بودنت را هم نداشتم. گم شده بودم.گم کرده بودم خودم را. خواستنم را نمیفهمیدم و حتی دلیل نخواستنم را. بعد هم تو رفتی و من برای آخرین بار صدای تو را شنیدم که گفتی: ” مواظب خودت باش.با تو خوب بودم.ببخشید که بیشتر از اینها نتونستم کاری برات انجام بدم” بعد هم در را بستی و رفتی.

پنج شنبه بعد خبری از تو نبود. پنج شنبه ی بعدش نیز به همین ترتیب. سه پنج شنبه گذشت و تو نبودی. من تمام روزها تابلوهای نقاشی که هر هفته برایم می اوردی نگاه میکردم و تابلوی دخترک مسافر، تابلوی شب بی پایان، تابلوی درخت انار، تابلوی دست های خیس، تابلوی قدمهای ناآرام، تابلوی ملخ ها و اخرین تابلو که اسمش را گذاشته بودی تابلوی فرجام!

بعد از هفته سوم که نیامدی نگرانت شدم. تنها تلفنی که از تو داشتم مربوط به یکی از دوستانت بود. همیشه دوریالی میان کیفت پیدا میشد و گاهی به خنده میگفتی که برای تلفن زدن به من باید برای سه تا دوریالی یک تومان بدهی و من اصلا حواسم نبود اگر یک روز تو نبودی اصلا کجا تو را پیدا کنم! اعتراف میکنم کهبه زور خودم را راضی کردم زنگ بزنم خانه دوستت و ببینم کجایی. البته زیاد هم برایم اهمیت نداشت.فقط خودم را میدیدم.ولی دل تنگ تو نیز بودم. شده بودم مرکز هستی و فکر میکردم آسمان و زمین دور سرم میچرخد. تلفن دوستت را میگیرم . تا که صدای من را میشنود خودش را جمع و جور میکند دوستت و میگوید: ” مگر شما خبر ندارید؟”

-چه چیز را؟

بعد برایم حرف میزند. بعد برایم تعریف میکند.او که حرف میزند من خم میشوم. تعریف که میکند مچاله میشوم. به اخرش که میرسد دیوانه میشوم و تلفن را قطع میکنم. میروم جلوی اینه. نگاه که میکنم خودم را نمیشناسم. یک موجود غریبی را میبینم میان اینه. این من نیستم. هیچ وقت خودم را به این زشتی ندیده بودم. کثافت مطلق شده بودم. بعد چشمانم آرام ارام قرمز شدند و بغض فروخورده ی من روی صورتم جاری شد. اینهمه وقت. هفت پنج شنبه آمدی و من را جمع و جور کردی اما لب باز نکردی که خودت داغان تر بودی از من و تمام هفته کارت جمع و جور کردن پدری هشتادساله بود و مادری که حافظه نداشت دیگر. یکی خوابیده به رختخواب و یکی مدام در گریز. تو نقاشی هایت را میفروختی و خرج زندگی میکردی اما برای من هر هقته یک تابلوی جدید داشتی.

_افشین یعنی من بودم که اینطور آوار شدم سر مهتاب؟

_ باز شروع کردی.نه بابا این حرفا چیه.اصلا به توچه.خودش میخواست اینجور بشه.مگه زورش کرده بودی تو؟

_خفه شو افشین. ببند دهنتو جون مادرت. تو دیگه چه جاکشی هستی. تو دیگه چه حیوونی هستی!

شاید به خودم میگفتم اینها را اما همه بدو بیراه ها را نثار افشین میکردم.

وقتی دوستت بهم میگفت که یک دختر داشتی زبانم بند آمده بود . چرا هیچ وقت نگفتی؟ چرا حتی یکبار به زبان نیاوردی؟ ولی وقتی شنیدم دخترت سال قبل ریه اش عفونت میکند و نتوانستی خوب به حال و احوالش برسی و بعد هم فوت کرده بود از خودم متنفر شدم. من مدام برای دخترم که حالا حداقل پیش مادرش بود سر تو غر میزدم  و میگفتم که نمیفهمی و بچه نداری و این چیزها سرت نمیشود و تو چه صبورانه حتی یک کلام نگفتی که پاره ی تنت خوابیده سینه قبرستان! بغض هایت را دیده بودم اما معنا نداشت برایم. فکر میکردم باید کلاهت را بندازی به آسمان که با تو حرف میزنم. خود خواهی احمقانه و خود بینی ابلهانه دوره ام کرده بود. کثافتی بودم با رنگ مظلومیت. باورم نمیشد حالا. داشتم دیوانه میشدم. میخواستم دیوار ها  اوار شوند روی سرم اما  کجا بود شهامت؟ کجا بود شجاعت؟ حرف مفت بودم من  که حرف های ساده ی  تو را نفهمیدم. دوستت میگوید دیگر خبری از تو ندارد. خواهش میکنم که ردی از تو به من نشان دهد اما چیزی ندارد برای گفتن.

حالا سه پنج شنیه گذشته است و تو نیستی و هر پنج شنبه صبح زود بیدار میشوم وخانه را جمع و جور میکنم و میروم کنار پنجره تا ساعت نه بشود و تو بیایی و من خریت های خودم را معترف شوم. اما خبری نیست. دارم دیوانه میشوم. ای کاش به اندازه یک عذرخواهی ساده فرصت داشتم. ای کاش به اندازه یک دوستت دارم زمان داشتم. ای کاش به اندازه یک خداحاقظ با تو حرف میزدم. هنوز کنار پنجره ایستاده ام. دل و روده ام دارد می اید بالا از بس که سیگار کشیدم.حالت تهوع دارم. مینشینم روی زمین و سرم را میگیرم میان دستانم. افشین سروری می آید و میرود که پنجره را ببندد. دستش را میگرم که نبند! بگذار باز بماند برای همیشه.نیم خیز میشوم که نگاهی به بیرون بیندازم.اما پاهایم حتی قدرت ایستادن ندارند.بر میگردم  و نگاهی به تابلوهایی که برایم کشیدی می اندازم. یعنی من تا اخر عمر باید تاوان خوبی های تو را بدهم!

تهران.سال آخر دهه شصت.دومین سال من.نزدیک پاییز ولی نه همین روزها!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

11 نظر برای مطلب “من و مهتاب”

  1. این سایه ی کنار پنجره تو هستی
    باز نکن پنجره را که پشت پرده هایش تکان می خوری
    پنجره باز می شود
    تو نیستی
    می دانستم

    روبر دسنوس

  2. Graaaaaaaaaaaasias. Es un cuento que te agarra desde el principio y ya no te suelta. Me intereso mucho a pesar de que me hizo a llorar

  3. متن زيبائي بود لذت بردم و در حس آن غرق شدم البته در حس مهتاب! فقط نميدانم متن اين يادهاي فراموش شده در زمان اصلي خود نگاشته شده اند يا در اين سالها. به هرحال براي اينكه حس واقعي زمان نيز به ما منتقل شود جسارتا بايد بگويم اصطلاح لاو تركاندن اصطلاحي است كه شايد كمتر از يك دهه است كه باب شده و بنابراين مربوط به زمان واقعه نيست و همچنين تلفنهاي حافظه دار نيز در آن زمان نبوده و بنابراين راوي ميبايست حالا حالا ها ميدويد تا مهتاب را پيدا ميكرد و يا از حال و روزش باخبر ميشد. و چه قشنگ تر ميشد اين يافتن از پس ذره ذره فهميدن و رنجي كه بايد راوي از يافتن دير هنگام مهتاب ميكشيد و چه قشنگ تر ميشد اينكه از نشانه هاي به جا مانده از مهتاب نرم نرمك در ميافت كه بر او چه گذشته. نميدانم ربط ماجرا چيست ولي بعد از خواندن اين قصه ياد فيلم ماه تلخ رومن پولانسكي افتادم و انتظار و جستجوي باشكوه مرد و كفشهاي قرمز زن…………..

  4. سلام
    خب حق با خانم فهمیه است! عناصر موجود در متن چه جاندار و چه بی جان باید شخصیت هایی و ویژگی هایی هماهنگ با زمان داشته باشند.مگر انکه شما از واقعگرایی به فرا واقعگرایی رو بیاورید و همه چیز را با هم بیامیزید و زمان ها را به هم بریزید که خب کلا اوضاع تغییر میکند ، ولی من ابدا چنین قصدی نداشتم و ندارم .همین حالا هم همین دو نکته را که گقتید تصحیح میکنم . اما حقیقت اینست که من زیاد سراغ نوشته های خودم نمیروم و بعد از تولد که چه عرض کنم، بعد از سقط! هر متن حتی رغبت تصحیح و ویرایش هم ندارم با اینکه اطمینان عجیب دارم که به هر دو نیازمندم. بین خودمان باشد ، اما رسیدن به معنای مشترک و آنچه در پس پشت هر نوشته میتواند وجود داشته باشد برای من اهمیت دارد!اما میدانم که نباید از پرداختن به چشم و ابرو دست کشید.ولی همین که حس میکنم مخاطب و خواننده پیغام متن را گرفته اند رضایت میدهم.نمیدانم چرا ولی یکی شاید این باشد که گاهی حقیقتا آدم در معرض هجوم کلمات قرار میگیرد و نمینویسد بلکه نوشته میشود و این هچوم و سرعت و تلاطم آدم را میپیچاند و تپق های نوشتار ی زیاد میشود. وقتی حرفتان زیاد میشود! وقتی مدام خودتان را قیچی میکنید، وقتی پی در پی کلمات را قورت میدهید! وقتی آنچه باید صریح گفته شود در لایه هایی چند گانه به ناچار پیچانده!!!میشود و… به همه اینها هم اضافه کنید بی حوصله گی مفرط و الزایمر خفیف و بی انگیزه گی عمیق آدمی که نوشتن را تنها راه بیان درد میداند ،..آنوقت این اشتباهات هم پیدا میشود و باز هم متشکرم که تذکر دادید و حتما حالا تصحیح میکنم. ..اما در باره اینکه این نوشته ها در زمان خود تحریر شده اند یا دیرتر، رخصت دهید تا فرصت گفتنش برسد!
    سپاس

  5. درود، استادِ روزهاي گرم تابستان در راديو البرز…

    اين داستان هم مثل داستانهاي ديگه، ضربه ي نهايي رو زد، بغضي كه انگار روي گونه هامو خراش مي ده …

    با واژه هاي شما خيلي زود مي شه باروني شد .

    پايا باشيد و مانا…

  6. ممنون كه بزرگوارانه نظر بنده را پذيرفتيد و در كمال فروتني و ادب قصه ي عزيزتان را دوباره بازنويسي كرديد. سپاس و صد سلام.

  7. .داستانهای شما هم که همیشه یه جاهاییش ادمو یاد خودش میندازه . یه دل سیر برا مهتاب و خودمو همه ادمهایی که کسی زحمت شناختنشونو به خودش نمیدهگریه کردم … کلی هم ازت تشکر میکنم.

  8. کلاس های رادیو تهران هم حال و هوای عجیبی داشت استاد. و هر بار ما نمیدانستیم که شما چگونه شروع میکنید و چگونه تمام میکنید.با تعجب شروع میشد حرف های شما و با تعجب بیشتر تمام میشد. حالا میفهمم وقتی در رادیو میگویند که متن های شما آغازش بی هنگام بود و پایانش هم ناگهان یعنی چه.داستانک های شما هم همین کار را با ما میکند.راستی استاد چرا دیگر کلاسی برای شما نمیگذارند در رادیو؟

  9. سلام استاد
    ***مثل هميشه بود… قصه‌اي از جنس زمان

    دخترم رفته بود. ناخواسته. اما رفته بود. من هر روز فرو میریختم. شاید هم مقصر بودم که نتوانستم نشان دهم آن زنی که هر روز سرو گوشش می‌جنبید لیاقت نگهداری از دخترم را ندارد.

    ***خلاقانه است… چقدر دير نبودنش را حس كردي…
    ولی حالا نیستی و من به طور حشتناکی نبودنت را حس میکنم.

    بغض‌هایت را دیده بودم اما معنا نداشت برایم.

    ***كاش هيچوقت فكر نمي‌كرديم…
    فکر میکردم باید کلاهت را بندازی به آسمان که با تو حرف میزنم.
    خود‌خواهی احمقانه و خودبینی ابلهانه دوره‌ام کرده بود.

  10. متأثرکننده‌ بود و دلنشین و چسبنده! ولی بی‌زمانی نوشته هات آدم رو بین زمین و آسمون نگه میداره. بی ثباتی کامل. حالی گفتن، گذشته‌ای گفتن، آینده‌ای……….!
    همواره دست به قلم (صفحه کلید!) باشی …!

پاسخ دادن به عاشوری لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *