از میان کاغذها بر باد رفته/یادهای فراموش شده(4)

طهران /ماه اول تابستان یکی از سالهای نیمه دوم دهه شصت/

گرم کن سیاه و سه خط را می پوشم و میروم پشت بام .امشب اینجا تنها هستم. هوا کمی خنک است اما سرد نیست. حمزه پا پتی هنوز دارد با کفترهایش حال میکند . از پشت بام خانه ما ،حمزه و کفترهایش دیده میشوند. حمزه اگر بمیرد هم دو کار را فراموش نمیکند یکی نماز سر وقتش را و یکی آب و دانه کفتر هایش را. حالا ساعت به 12 نزدیک شده است. هر دو شبکه تلویزیون هم خفه خوان گرفته اند. دیشب سه هواپیمای عراقی آمدند سیخ آسمان تهران و چند تا راکت ول کردند میان خانه مردم. سه تایش عمل نکرد.  همیشه همین است  چهار تا ول میکنند و دو تا عمل نمیکند  بعد یک پایتخت میشود الاف. دیشب که مدام در وضغیت قرمز و سفید بودیم  خواب درست حسابی نکردیم و امشب هم خواب هنوز نیامده به چشمانم .دلم میخواهد یک موزیک گوش کنم ولی تر س اینکه بروم پایین و چراغ را بزنم و صدای همه دربیاید منصرفم میکند.

نگاه میکنم به آسمان و نفس میکشم. امشب مدام به عمو سید علی اکبر فکر میکنم. سید علی اکبر یک دفعه گم و گور شد.شاید 60 سال پیش. سالهای 1304 یا 1305.کسی دقیق نمیداند. هیچ کس نمیداند. یا اینکه میدانند و زبان باز نمیکنند. گرچه کسانی هم که احتمالا چیزی یادشان بود و میدانستند حالا همه خوابیده اند سینه قبرستان. ولی سید علی اکبر گاهی  برای من میشود بزرگترین سوال زندگی. آخه یعنی چه که مردی در سی سالگی از  در و دهات خودش بزند بیرون هیچ وقت هم باز نگردد، هیچ وقت!  جالب اینکه هیچ حرف و خبری هم از زندگی سی ساله اش در روستا دهن به دهان نمیچرخد . اصلا سید علی اکبر انگاری بوده است و نبوده است. انگاری همه او را دیده اما خود را به ندیدن میزنند. مگر میشود یک نفر سی سال در یک روستا زندگی کند بعد اهل روستا هیچ خبری و حرفی از زندگی اش نداشته باشند؟ حتی کسی نمیداند و یا نمیگوید که او بعد از مرگ برادرش جلال غیبش زد یا بعدش!  ننه جان هم هیچ حرفی نمیزد به جز بدو بیراه .هم به جلال که پدربزرگ بود و هم به سید علی اکبر، از یوسف که برادر سوم بود هم کسی خبر ندارد. حالا نمیدانم ، ننه جان  حواسش واقعا نمیکشید یا خودش را میزد به کوچه علی چپ. هر بار که میپرسیدم ، سید علی اکبر کی بود و چی شد، ترش میکردو یکسری حرف های تکراری و مبهم میزد . به طور کلی هیچ اطلاعاتی نمیداد!  کلا سید علی اکبر شده بود مثل یک سایه که دیده میشد اما کسی نمیتوانست لمسش کند. هر بار که میرفتم به ده  سعی میکردم خودم را برسانم به سن و سال دارها و یکجور حرف را بکشانم به قدیمی ها و بعد هم به سید علی اکبر! ..ولی حرف ها به یک اندازه کوتاه، مبهم، تکراری و عجیب بودند.

” آدم خوب و ساده ای بود،مدام گله برادرش یعنی جلال را میبرد به کوه و دشت و با زغال روی سنگها و دیوار های کاهگلی شعر مینوشت و نقاشی میکشید، سواد را پیش عمه بیگم یاد گرفته بود،با کسی حرف نمیزند و کسی هم رغبت به حرف زدن با  آدمی که لال مونی گرفته بود نداشت، ارث زیادی از پدرشان به جلال و سید علی اکبر و یوسف  رسیده بود . با اینکه جلال هم آدم بدی نبود اما ساده بود و مدام ملک و زمین ها را از دستش در می آوردند. جلال سواد نداشت و یوسف بی خیال مال دنیا بود و سید علی اکبر سفت و سخت نبود برای نماز و روزه  …”

 همه حرف های تقریبا  حول و حوش همین چند خط میگشت. یکی یک خط اضافه میگفت و دیگری خطی کمتر. ولی اصلش همین بود. ولی این همه ماجرا نبوده و نیست و من هم برایم عجیب است .همیشه فکر میکنم. آدم یا باید خل و چل باشد که بزند به صحرا  که سید علی اکبر  با اینکه کم حرف بود ولی هیچ کس نگفت خل و چل بود، یا اینکه  خلافی کند و دنبالش باشند که اینطور هم نبود. هیچ کس نارضایتی نداشت از سید علی اکبر. میماند یکی اینکه آدم در جایی که هست احساس غریبی کند  احساس پوچی احساس کند که ارزش ها و هنجارهایی که انجا هست به درد نمیخورد ، یک کلام اینکه  آدم از سطح تاریخ و جغرافیای خودش برود بالاتر و در آنجایی که هست احساس تنگی و حبس داشته باشد. این آخری برای من قابل قبول تر است. پیش خودم فکر میکنم چه دلی داشته سید علی اکبر که در زمانه چراغ موشی و سفر با اسب و الاغ، زده است بیرون از دهاتشان و هیچ وقت هم برنگشته!. خب البته این هم عجیب است. یعنی دلش نمیخواسته بیاید یک سری به برادرش بزند؟ به زن برادرش؟ به بچه های برادرش که یتیم هم شده بودند؟ به کس و کارش؟ به آنهمه ملک و زمین که داشتند؟ خب،  بیرون زدن و مهاجرت کردن یک مساله است اما نیامدن هم مساله ای جدی تر است. یعنی جایی مرضی گرفته بود و تمام کرده بود؟ یعنی گرفتار دزد و راهزن  شده بود؟ خب سید علی اکبر که پول و پلی هم نداشت . اصلا پولی نبود آنوقت ها. یعنی چه که یک مرد سی ساله که باید حداقل 4 تا بچه میداشت در ان دوره وزمانه نه تنها ازدواج نمیکند بلکه میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند؟ حالا در این دوره زمانه کلی امکانات هست و سواد دارند مردم و هزار جور وسیله هست  اما کمتر آدمهایی پیدا میشوند که بزنند و بروند و دود شوند!  طرف 50 سال است رفته لوس انجلس آنوقت برای دو دونگ ارث خانه پدری  آنهم  ته تیر دوقلو نزدیک میدان شوش، یکهو سرو کله اش پیدا که میشود هیچ، تازه با برادر و خواهر و برادر زاده و خواهر زاده آژان کشی هم راه می اندازند. فقط برای دو دانگ! ولی یعنی چه شده بود که سید علی اکبر پشت پا زده بود به مال و اموال و خانه و خانواده و آب و خاک وتاریخ و جغرافیا؟ یعنی این بشر حتی یک بار نخواسته بود بیاید میان دهی که در آن به  دنیا امده بود و سی سال زندگی کرده بود؟  هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم. هم ترس برم میدارد از این آدم و هم دوست دارم بیشتر بدانم. اصلا شده است شخصیت محبوب من در زمان های تنهایی.

سید علی اکبر زده بود به کوه. زده بود به دشت. زده بود به ناکجاآباد. هیچ کس خبر نداشت کجا رفته و چه بلایی سرش آمده. غلامحسین و زن و بچه اش که روانه شده بودن سمت تهران برای زیارت حضرت عبدالعظیم وقتی که برگشتند گفته بود که سید علی اکبر را دیده است که مجاور حرم شده است، ولی حرف نزده بود! خب این کمی نامعقول بود برای آنکه سید علی اکبر اهل نماز و روزه نبود و کاهلی میکرد.  تازه مگر میشود تو یک هم دهاتی خودت را که سالها ندیدی،  یک جای دیگر ببینی و بعد هم نروی جلو و سلام عیلک کنی؟ آنهم دهاتی هایی که اگر از 10 فرسنگی بهشان یک بار سلام کنی تا اخر عمر حال و احوالت را میپرسند. غلامحسین را که سوال پیچ کرده بودند، گفته بود من سید علی اکبر  را از پشت دیدم ولی خودش بود.! چند سال بعد هم آدمی به اسم مصطفی سیا پره ای ، وقتی امده بود برای کارگری در روستا ، به  پسر سید رضا که نشسته بود روی بار گندم و داسش را بند کرده بود به لیفه ی خشتکش گفته بود که سید علی اکبر را در مملکت مازندران دیده و آنجا برای خودش زن و زندگی به هم زده و اولاد هم دارد و به همه اهل ده سلام رسانده! خب قصه سید علی اکبر به همه دهات های  اطراف رفته بود و برای همه عجیب بود و احتمالا حس کنجکاوی همه را برانگیخته بود و شاید هم خیلی ها بودند که دست به خیالبافی میزدند در این باره. بالاخره در آن زمان گم و گور شدن یک ادم آخر هیجان و داستان و ماجرا میتوانست باشد.کلی میشد حرف زد و سر مردم را گرم کرد. شاید برای همین باشد که من به حرف مصطفی سیا سوله هم باور ندارم. خب اگر دیده بودش در مازندران چرا نگفته بود کجای مازندران! مگر میشود همچی چیزی؟!  خب اگر دیده بود باید جایش را هم میگفت. ولی نگفته بود. اما خب چه دلیلی داشت که دروغ بگوید بدبخت!؟ اصلا چه دلیلی داشت بحث را بکشاند به سید علی اکبر؟

کم کم چشمانم دارد سنگین میشود.شاید یک روز بروم دنبال سید علی اکبر.حسی به من میگوید چیزی پیدا میکنم. یک چیزی که حتما برام آشناست/ خیلی آشنا.مثلا شاید خودم را!

طهران /تابستان یکی از سالهای نیمه دوم دهه شصت

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

9 نظر برای مطلب “از میان کاغذها بر باد رفته/یادهای فراموش شده(4)”

  1. سید علی اکبر شاید همان ذهن سرگردان ما باشد که در پی یافتن جهان خود است؛ جهانی که در آن بتوان فارغ از دروغ و دغل و ریای عالم محسوسات دمی آرمید و به سادگی زیست؛ نه سر خم کرد و نه خمانید؛ نه مجیز گفت و نه مجیزانید؛ نه ترسید و نه ترسانید. به این معناً من هم عاشق مجاور حضرت عبدالعظیم و در مازندران صاحب زن و اولاد شدنم برادر !

  2. درود

    “سید علی اکبر”، کسی که مثل هیچکس نیست … کسی که یک روز او را باد با خود بُرد…

    من اصولا داستانهایی رو که “تعلیق” دارن دوست دارم و این داستان هم.

    پایا باشید !

  3. سید علی اکبر؟ مممم من هم نمیشناسم ولی شاید دیده باشمش.کلا ما شخصیت های شما رو نمیشناسیم ولی چرا زود باهشون آشنا میشیم و حسشون میکنیم؟همیشه هم خیلی چیزا مبهمه ولی غریبه نیست.من دارم فکر میکنم این خاطرات تیکه تیکه قطعات یک پازله.نمیدونمم نظر بقیه خواننده ها چیه ولی این نظر منه.

  4. خیلی ها مثل سید علی اکبر هر روز ترک جلای وطنشون می کنن. قصه رفتن سید علی اکبر شاید به این خاطر فاش نشده که با گفتنش پرده از روی خیلی از سیاهی ها برداشته میشه. این راز سربه مهره. برملا هم نمیشه. شما هم دنبالش نرین.

  5. من به جای او اگر بودم در لحظه رفتن این بر لبانم زمزمه می شد
    .
    .
    .

    یک شب مهتابی از این تنگنای

    بر فراز کوه ها پر می زنم

    می گذارم می روم

    ناله خود می برم

    می گذارم می روم

    ناله خود می برم

    دردسر کم می کنم

  6. چند تا نتيجه مي شود گرفت : 1-اين آقا سيد جلال كه فوت ميكند اسمش را ميگذارند روي شما از بس كه خوب بوده. 2- مطمئن باشيد ننه جان ميدانسته ماجرا چيست و چرا علي اكبر يك دفعه غيبش زده. اصلا همه ي قديمي ها خيلي چيزها ميدانستند كه تا مرگ هم بر زيان نمي آوردند ولي حتما قضيه به يك درد يا واقعه يا آگاهي مشتركي بين اين دو با هم يا با چند نفر ديگر حتي مربوط ميشده. به نظر من شايد هيچكدام از اين دليلهائي كه گفتيد دليل رفتن سيد علي اكبر نباشد شايد رفته پي جائي كه هيج جا نيست رفته پي بي جائي،پي بي مكاني اتفاقا. ديده ام كه ميگويم …كم نبوده اند از اين دست چه در روزگار گذشته و چه در روزگار حال. اين سرنوشت بسياري است در اين ديار كه مي گريزند از اين حصار زمان و مكان و خانواده و سنت و مذهب و چه و چه و چه، از هماني كه گفتيد:«دهاتی هایی که اگر از ۱۰ فرسنگی بهشان یک بار سلام کنی تا اخر عمر حال و احوالت را میپرسند».
    كم نبوده اند در طول تاريخ و كم نگفته اند كه بايزيد و ابوالخير و خرفاني و فراوان كساني كه نمي شناسيمشان يك دفعه متحول شده اند و زده اند به كوه و بيابان و …رفته اند. اين همان است منتها يكي ميشود بايزيد يكي ميشود علي اكبر. و البته آن زمان هم كه ميرفته اند پشت سرشان همين داستان ها و قصه ها و افسانه ها بوده چه بسا دروغ و خيالبافي كه: « سید علی اکبر را در مملکت مازندران دیده و آنجا برای خودش زن و زندگی به هم زده و اولاد هم دارد و به همه اهل ده سلام رسانده»
    براي ما هم شده كه بخواهيم بگريزيم و دوباره از نو شروع كنيم . از نوي از نو. بي گذشته شويم و بي آغاز. مثل اين دلالهاي ماشين كيلومترمان را دستكاري كنيم و دوباره ببريمش روي صفر. موبايلمان را خاموش كنيم صفحه فيس بوكمان را بلوك كنيم برويم اسسممان را در شناسنامه تغيير دهيم، لنز آبي بگذاريم ، بوتاكس كنيم ……….
    اگر علي اكبر مال اين زمانها بود و ين همه امكان فرار داشت شايد نميرفت…….
    نميدانم مرگ يزگرد بهرام بيضائي را خوانده ايد يا نه؟ بخوانيد حتما و ببينيد يزدگرد هم با همه ي پادشاهي اش مثل علي اكبر گريخت و از سوارانش جدا شد و به دست آسياباني كشته شد. اصلا چه معلوم كه آسيابان خود يزدگرد نبوده باشد و خود شايعه مرگش را به سبك هاليوودي نساخته باشد؟ مگر به قول بيضائي چه كسي صورت يزدگرد را با انهمه فره و شكوه ايزدي و تاج و بزك ميشناخته و بعدا بدون اينهمه؟ آنهم در زمانه اي كه ماهواره اي نبوده تا صورت خونين ديكتاتور ي چون قذافي را بي بزك و عريان به جهاني نشان بدهد؟
    &&&
    مادرم عموئي داشت در شيراز حدود دهه 20 كه او هم ناغافل گذاشت و رفت . گويا همه جور داستاني برايش ساخته بودند و بعد ها گفتند يكي از سران اصلي حزب توده شده و در تهران است. با اينكه آن وقت ها ديگر هواپيما و اتوبوس و همه چيز هم بود كسي همت نكرد بيايد تهران و يك كلمه بپرسد تو همان نصرالله خاني يا نه؟!!! ولي فكر ميكنم اين جد مادري ما خيلي خيلي آدم عوضي و رندي بوده و ميدانسته كه نصرالله خان چرا رفت و كجا رفت!!
    **********
    آقا صادق با نظرتون موافقم اينها تكه هاي يك پازله كه آقا سيد جلال گذاشتنمون سركار!

  7. و اما هر از گاهي رخي بنمايانيد تا بفهميم و دلمان خوش شود كه ما را خوانده ايد !

  8. سلام به همه دوستان

    خانم فهمیه در آخرین نظر نوشتند که باید واکنشی داشته باشم به نظرات خوانندگان و شاید این درست باشد.شاید هم نه! شاید هم درست است و من آدمش نیستم.
    ولی حقیقت اینست که همه را میخوانم، دانه دانه، کلمه به کلمه.حتی مینشینم جای شما، به خودم نگاه میکنم. حتی از آنجا که شما هستید خودم را وارسی میکنم…ولی حقیقتا چیزی برای گفتن به جز آنکه مینویسم ندارم…خاطراتی محو و رو به مرگ را میروم که نجات دهم و در این میان خاطره اصیل نمیماند!!!! پس نمیدانم تا کجا خاطره است و از کجا واقعیت ..تا کجا من هستم و از کجا تصورات من ..راستش واقعیت لخت نمیشود اینجا و حرف میان حرف زیاد می آید…من حتی نمیدانم تا کجا ادامه خواهم د اد و به قول دوستان ان پازل ها تا کجا ونشان را نشان میدهند. من هم با شما هم داستانم که پازل های یک تصویر کلی و بزرگتر است که به شکلی نامتعارف و پراکنده و سرگشته و حیران نوشته میشود و هر کدام تصویری دارد ولو مبهم اما حقیقت تلخی وجود دارد و آن هم اینست که که حتی من هم نمیدانم عاقبت این پازل ها کدام است و اصلا کنار هم مینشینند یا نه و آن تصویر کلی و بزرگتری که وجود دارد چگونه است..هیچ نقشه ی راهی وجود ندارد به جز حیرانی،(کلا انسان حیوانی ست حیران!!!)…من هم مثل شما خیلی چیزها را نمیدانم .. اما اگر شخصیت های نوشته های من برایتان غریبه نیستند خوشحالم اگر حسی که میان کلمات میریزم برایتان ناآشنا نیست، خوشحالم …… شما اگر خواننده ی نوشته های من هستید من مخاطب پروپاقرص نظرات شما هستم ..شمایی که نه تاریختان را میدانم و نه جغرافیایتان را و شاید همین دل انگیز تر میکنند قضیه را … به هر حال خدا کند چیزی باشد برای خواندن..حسی برای منتقل کردن و حقیقتی برای دیدن…من بی هیچ بیش و کم سپاسگذار دوستانی هستم که گاهی “روزگار هرگز” را میخوانند چه آنانی که به اشاره ای و کلمه ای و نشانه ای نوشته های من را بدرقه میکنند و چه آنانکه خاموش می آیند و با سکوت میرود! و خوشنودم از اینکه “روزگار هرگز” دوستانی شیرین زبان دارد و به قول حضرت مولانا:
    عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
    ما همه بنده و این قوم خداوندانند!

  9. سلام .
    چه عجببببببببب . منزل خودتان است و خوب شد تشريف آورديد و به خوشامدي وسلام و كلامي مهمانان هميشگي تان را نواختيد . به هرحال مهمان علاوه بر شيريني و آجيل و قند و نبات صاحبخانه محتاج است تا از جانب او گوشه چشمي ببيند و تائيدي و گاهي عتابي، و هم گاهي بننشينند با هم غيبتي كنند از قوم و خويش و در و همسايه.
    البته پنهان نيست كه صاحبخانه ي ما نجيب و كم حرف و بيشتر شنواست ولي دوست تر داريم براي اينكه رويمان بشود ناخنكي به اينهمه كلام چون شكر و قند ونبات بزنيم وسط ميهماني گاهي يك بفرما هم بزنيد !
    پاينده باشيد و سرفراز. ياحق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *