از میان کاغذها بر باد رفته

تمام روز را پشت پنجره بودم. یا سیگار گوشه ی لبم بود و یا استکان چای میان دست هایم. با این دو تا گرم میشدم. همسایه ها پول گازوییل را ندادند و حالا باید سگ لرز بزنیم. حالا من هیچ ،اما خودشان  کلی تخم و ترکه دارند که هیمن حالا مف دماغشان راه افتاده ولی سر لجبازی حاضر نیستند پول گازوییل را بدهند شاید هم ندارند که بدهند. تف به این  روزگار، تف به نداری، تف به تنگدستی، خاک بر سرها اینهمه هم کار میکنند عرضه ی یک اختلاس ندارند میان این مملکت و هنوز نفهمیده اند که بابا جان امورات زندگی در این اب و خاک، به حضرت عباس ،بسته به مواجب نیست ! بسته به مداخل است و اختلاس هم یک جور مدخل است دیگر!…چه میدانم شاید  هنوز یکسری ها هستند که میخواهند اخلاق را آب بکشند و دوباره “عروس نمایش” کنند ولی یادشان رفته که این عجوزه _اخلاقی که چپانده شده به ما _ اگر هفتصد قلم هم آرایش داشته باشد آدم عاقل با او به کابین نمیرود،..اصلا به من چه هر غلطی دوست دارند بکنند ولی نداری و تنگ دستی بد دردی است به حضرت عباس!.. حالا نه اینکه من سر گنج نشسته باشم ولی خب وقتی پای منفعت جمع در میان باشد انوقت من هم الاغ که نیستم، زحمت میکشم و میزنم از خانه بیرون و سختی راه را به خودم همواره میکنم تا برسم به لواسان و بروم خانه ی افشین سروری و گردنم را کج کنم که: ” افشین جان تا سر بهار که این یارو پفیوز کتابم را ببرد زیر چاپ و مبلغی بگیرم فعلا چند صد هزارتومانی برایم حواله کن.”  آنوقت افشین نامرد هم در بیاید که: “مرتیکه خر، اخه این شد زندگی؟  ای بی لیاقت ، دختره  پا رو همه چیزش گذاشته برا تو ،اونوقت  تو دنبال زرت و زورت خودت هستی ؟  خاک بر سرت”

البته افشین همیشه خفتم میدهد اما مثل همیشه بعدش ، دو بسته هزارتومانی پرت میکند جلویم و من هم میگیرم ومی چپانم میان جیب های شلوارم و میزنم بیرون! بعد هم پیش خودم فکر میکنم دم افشین گرم که نیامد دانشگاه  و زد به کاسبی و دستش هم برسد تا آرنج میکند میان پاچه هموطنان گرامی! به والله اگر همین افشین سروری نبود من ده بار هلاک شده بودم.  هنوز کنار پنجره هستم . سیگار میکشم و میلرزم .هنوز برف میبارد.لامصب ول کن هم نیست. از دیشب تا حالا که لنگه ی ظهر است یکریز دارد می بارد. حالا ما همین وسطای طهران هستیم و زیاد ملالی نیست ولی باور کن چند ساعت دیگر ببارد دور نمیبینم که نصفه ی جنوبی طهران را اب ببرد و بچسباند به شاه عبدالعظیم.

 خب دیشب خیلی فکر کردم. شما حقیقتا میان از ما بهتران زندگی میکنید خانم جان . اینجا که ما هستیم برای شما افت شدید دارد و میدانی که من راضی نمیشوم که تو، برای من مثلا ایثار کنی و از داشته های خودت بگذری و بنشینی ور دل یک آدم که هیچ ندارد میان زندگی به جز دو ریه پوسیده و یک کلیه سنگ ساز و دو چشم کم سو و دو گوش سنگین و یک قلب نیم بند. شما بهتر است به خودتان برسید و کمی فکر کنید که حساب عاشقی با حساب زندگی توفیر غریبی دارد.حالا من یک غلطی کردم و چند سال پیش برای شما چند خط نامه رمانتیک نوشتم. جنبه داشته باشید! چرا چسبیده اید به من حالا؟ نمیگویم دوستت  نداشتم. خب الاغ که نبودم،یک چیزی بود لابد اما زیر علم چهار خط نامه رمانتیک که نباید یک عمر سینه زد!یعنی  من و شما مثل آّب و روغنیم. شاید میان یک جوب برویم اما با هم نخواهیم رفت!بابا جان اینهمه آدم ، اینهمه پسر مودب و متشخص و خانواده دار، چسبیده ای به یک آدم یک لاقبای ،کم صبر و گاهی هم بد دهن که جمعش کنی با لباس های زمستانش پنجاه و هفت کیلو هم نمیشود اما برای همه شاخه و شانه میکشد!..ول کنید جان مادرتان!   اصلا چه دلیل دارد شما دلت برای من بسوزد؟ مادرمی؟ خواهرمی؟ زنمی؟ ولمان کنید توروخدا. عشقتان را هم ببرید در همان محل خودتان حراج کنید. من 20سال است که این چیزها را دفن کرده ام. دفعه قبل هم گفتم زیاد فیلم هندی نبینید، لعنت بر این ویدیو های بتاماکس که هر شب جمعه کلی از این افسانه های در پیت هندی را آورد میان خانه ها.

 عزیز من، خانم محترم!

 دختر پادشاه باید با پسر پادشه حشر و نشر کند و پسر چوپان با دختر چوپان. شما چرا گول عدالت و این جفنگیات را میخورید؟ جامعه بی طبقه اگر وجود داشت که این مادر مرده روس ها 70 سال دست و پا نمیزدند و بعد هم دست از پا دراز تر سروته نمیکردند.خب البته کمی هم پیشروی کردند ولی کلا از درعقب!

 خانم جان والله بالله من اش دهن سوزی نیستم. شما که هم کمالات دارید و هم جمالات بالاغیرتا  بروید دنبال سرنوشتتان. حاج آقای شما (ابوی را عرض میکنم)سالی دوبار میرود عمره مفرده و یک بار هم واجب! و چند با هم فرنگ! گرچه من نفهمیدم ایشان از کدام صیغه! استفاده میکند و اینها را با هنرمندی میچسباند به هم و حاج خانم هم لام تا کام زبان باز نمیکند اما به حضرت عباس من به پا بوس امام غریب،  حتی سینه خیز هم نمیتوانم بروم. کو پولش؟ باور هم نکنید که باید طلبیده شویم و این حرف ها، حتی اگر درست هم باشد پول دارها بیشتر طلبیده میشوند و آنوقت آدم میاند حیران که یعنی بین آسمان و جیب ملت ربط وثیقی هست یا نیست! از من میشنوید برگردید همان فرنگ. اسم دوست پسر فرنگی تان چه بود؟ ” لئونارد”؟  اها…همان …بروید پیش همان مادر مرده. خیلی هم خوب است.پارسال که آوردیش خانه ما، متوجه شدم این پسر مثل اب روان صاف و شفاف است و هیچ وقت نمیهمد که نگاههای شما به من و بوسه های شما بر گونه من اصلا و ابدا دوستانه انجور که ان مادر مرده فکر میکرد نبود. خب من هم  ادمم و یکهو دستم رفت پشت کمر شما.گرچه آن بدبخت به این چیزها فکر نمیکرد اما خب حس من و شما آنطور هم دوستانه هم نبود! البته خریت دوست پسرتان هم مزید بر علت است.شاید هم ازهوش باشد! اگر شما نبودید آقای لئونارد حالا باید میان کارخانه فیات در را سوار پیکر میکرد و یا مدام دستش میان رنگ و روغن بود. اما حالا به یمن صفای حاجی! که هر سال یکماه خانه میکند بین آبادانی های اروپا،طرف لنگش را انداخته روی لنگش و پول نفتی که باید به من و امثال من برسد میرسد به ایشان و لبخند هایشان را هم دق به ساعت حواله شما میکند و شما هم نیشتان باز می ماند.  خب معلوم است که من مثل ایشان نیستم و ادمی که کلا سالی دو بار لبخند میزند خودش مشکل اساسی دارد. از اینها گذشته ، حاجی آقای شما دنبال سر خر نمیگردد!  همان روزی که من را دید مگر به شما نگفت که: ” دختر جان این پسر نان گم کن است” مگر به شما تاکید نکرد که: ” این پسر چموش است و لقمه راحت به شکمش لگد میزند”؟ ..نگویید نگفت. حالا خودتان آنوقت ها ساده بودید و همه چیز را میگفتید به من ولی حتی اگر هم نمیگفتید من میدانستم که حاجی موی دماغ نمیخواهد ! حاجی دامادی میخواست مثل کره! که نگاهش کنی آب شود.دامادی که برود وردست حاجی ومادیان سواری حاجی را ببیند اما به سرش هم قسم بخورد. من کجا آدم بودم برای حاجی؟ تو میخواستی من را زورچپان کنی . البته میدانستم تب تندت زود سرد میشود و شد. حالا من هم نمیخواهم بازار گرمی کنم و همینجا اعتراف میکنم که برایم جذاب بودید و خواستنی  ولی خب من آدم سر به زندگی نیستم. فکر نکنید من به شما علاقه ندارم، .نخیر اینطور نیست ولی من اخلاق گند خودم را میشناسم و میدانم که گاهی اوقات سرم برود حرفم نمیرود و این برای دنیایی که اسمش دنیای گفتگوست، ضرر اساسی دارد. هنوز دارد برف می بارد.میروم زیر پتو. دم پنجره سوز میاید و ترس دارم که این میگرن لعنتی دوباره سرو گوشش پیدا شود.شما هم بروید توچال،دیزین،شمشک. به حاجی آقا هم بگویید دل بردن پسر چوپان  از دختر پادشاه قصه نیست، افسانه نیست، بلکه درست مثل عقد پسر عمو و دختر عمو در آسمانها این مساله ردیف شده است! انشالله که حاجی آقا به آسمان اعتقاد دارند..ندارند؟

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

9 نظر برای مطلب “از میان کاغذها بر باد رفته”

  1. اين دومي خيلي قشنگ تر بود. بسي سردمان شد از برف و بي گازوئيليتان.

  2. از میان میان کاغذهای بر باد باد رفته…

    درست دم دمای وقت بی تابی بود که این متن را خواندم
    بی تاب لحظه های پر التهاب نداری…
    آدم گرمش می شود…
    یکهو سردش می شود…
    تا می آید به خودش بجنبد دیر می شود…
    روزگار تب دار به ذهن پر تشویش من دم به دم طلبکار تا می آید خو بگیرد اسیر می شود…
    این ذهن در لابلای دالان زندگی روتین پیر می شود…
    غم فراق و صد البته ترس وصال از کت و کول آدم بیکار بالا نیامده، به زانو در می آورد…آدمی زمین گیر می شود…

    از اینها بگذریم متن شما عین خوردن یک کوکا در مرداد ماه بود،
    جانم حال اومد…

  3. راست گفتی که هرکی با هر کی نمی تونه حشر و نشر کنه. اصلا انگار حالا که طلبیده و همه چی بساط جوره، خود طرف باید بیاد و یه جفتکی بزن وسط بساط و حداقل یه پای اون رو لنگ کنه. اگه این مشکلات چوپانی رو نداشت مثل بچه آدم می نشست و لنگ روی لنگ می انداخت و میانداری سفره را می کرد و خلاصه قطره ای به دریای کیفوریت حاجی و اهل و عیال می افزود. مگر کارچاق کنی و لنگ اندازی و الخ چه اشکالی دارد. این که شغل دوم و سوم خیلی از اهالی محترم این ولایت شده.

  4. این کلمات چقدر زیبا رام شده‌اند، وقتی متن‌های شما را می‌خوانم، وقتی این توصیف‌ها را می ‌خوانم ( من و شما عین آب و روغنیم،… یا آدمی که خودش سالی دو بار لبخند می‌زند ….) و …. موهای تنم راست می‌شود و تا تمام شدن متن دلم نمی‌خواهد سر راست کنم…. زیباست.

  5. سلام.وای نه خیلی غم انگیز بود خیلی،برای دنیای شما مردها فهم وسعت دوست داشتن سخته، و باور یه احساس واقعی غریب تر، درسته که میگن باید تفاوتی باشه تا این متفاوت بودن به دنیای ما جذابیت ببخشه اما گاهی حس می کنم مردها متعلق به اینجا نیستن، گاهی انگار حتی قادر به فهم دنیای هم که چه عرض کنم،حتی زبان هم نیستیم، دنیایی گره خورده به غرور کاذب، فکرها و استدلالهای عجیب و غریب، دنیایی عاری از قلب و احساس و پر از خودخواهی، دخترک قصه ی شما رو نمیدونم کی و چیه؟ اما دلم براش میسوزه،تنهائی بدی داره،اینکه یه همراه همیشگی نبود و اشتباه کرد بخشیدنی نیست اما سوال اینجاست چرا دیگری رو جایگزین احساسی کرد که هنوز با تمام وجود بهش تعلق خاطر داره؟به خاطرش برگشته و به خاطرش غرورش رو زیر پا گذاشته و اینقدر راحت داره خورد میشه و متوجه نیست، شاید اگه جای دخترک قصه بودم تا ابد عاشق می موندم اما هیچ وقت دنبالش نمیومدم، هیچ وقت ابراز نمیکردم و هیچ وقت زیر رگبار بی رحمانه ترین کلمات قرار نمی گرفتم، کسی که منو دوست داشته باشه حاضر نیست حتی تو تنهائیاش، تو ذهنش باهام نامهربون حرف بزنه چه برسه به اینکه اینجوری فریاد بزنه، پسر قصه هم عاشق نبود و دوست داشتن رو نفهمیده بود ،جدا میگم وحشتناک بود چیزی شبیه فاجعه.صادقانه بگم این نوشته رو دوست نداشتم چون خشونت بدی تو دلش داشت و شاید نوعش با نوشته های همیشگیتون متفاوت.

  6. آخه من تعجب می کنم چرا همه چیز رو بهش رنگ عشق می زنن و هر چیزی رو با ترتزوی عشق می کشن!
    اگه عاشقم(عشق اش) بود…فلان می کرد و اگه دوستم(دوستش) داشت بهمان…
    .
    .
    .
    من الان عاشق
    شما الان عاشق
    اصلا همه شخصیت های این نوشته هم عاشق
    .
    .
    .
    گاهی نمی شه این عشق سر به سر رنج و لذت رو همیشه متعادل رفتار و کردار نگه داشت…
    هزار تا دلیل موجب می شه گاهی آدم بترکه…بریزه بیرون…نتونه تحمل کنه…
    فقط این که اگه عشق باشه آدم به خودش اجازه نمی ده که حتی تو دلش هم…که نمی شه.
    اون وقت شاید به تو(اون) چیزی نگه…می ریزه تو خودش…از درون هزار بار فریاد می کشه…
    حالا اگه طرف مقابل عاشق باشه می تونه اینو تحمل کنه؟…پس اگه عاشق باشه نباید رنج اونو ببینه؟…
    .
    .
    .
    خداییش گاهی نمی شه آدم خودشو تو تعادل نگه داره،تو دنیایی که هر روز این همه مسئله پیچیده به ظاهر ساده،تعادل بهم زن وجود داره…
    .
    .
    .
    رسالت عشق و عاشقی رسالت پیچیده اییه…
    به همین سادگی ها که نیست…
    یکی همش رنج بکشه…یکی همش تو رفاه و راحتی باشه…
    .
    .
    .
    دلسوزی اگه باشه برای هر دوشون واجبه…
    .
    .
    .
    برای این زوج جوون آینده ی خوبی رو آرزو می کنم اگه بشه حتی آرزو کرد…
    حالا نگید این طرف هم منفی بافه…متهم به بدبینی با تئوری های مزخرفه…نه اینطوری ها هم نیست…
    گاهی در دنیای واقعی زندگی کردن بهتره…گاهی هم خودمون تو آرزوها و خیال هامون غرق کنیم هم لازمه…
    .
    .
    .
    اگه شادیه برای دوتاشون خوبه…
    .
    .


  7. گاهی اوقات فقط باید سکوت کرد، اصلا کی گفته که باید بعد از شنیدن هر شعری یا خوندن هر داستانی، نظرت رو با صدای بلند بگی؟
    سکوتم از هر چه که باشد یا نباشد، سرشار از ناگفته هاست…
    پایا و مانا باشی !

پاسخ دادن به رضا عاشوری لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *