بهانه ای براي دلم

پیش از آغاز:

گاهی یکهو باید حرف زد،برای کسی که صدای تو را نمیشنود، یا نمیخواهد که بشنود،تو را نمیخواند یا نمیخواهد که بخواند ،باید ناغافل خودت را بسپاری به کلمات، بی هیچ اداب و ترتیبی! یعنی من راه دیگری ندارم،شما هم ندارید، کلمات اولین و اخرین نشانه ها ی مقدسی هستند که گاه  ادمها را طواف میکنند و گاه ما آنها را.  و حالا من خودم راسپرده ام به جریانی از کلمات، بی هیچ قائده و دستوری،..همین است که هست….شاید هم بهانه ایست، شیوا ترین بهانه بر ای دلم!

**************

حواست هست؟

پلك نزدمت هميشه اش هم…نزدمت حتي دمي..لحظه اي ..آني…پلك نزدمت كه مباد خوشباشي و عياشي عقل به ميمنت لحظه اي از نبودنت به اوج برسد…پلك نزدمت باور كن..حتي هميشه اش هم…و چه بلند هنگامه اي بود آنگاه كه فقط دمي پلك نزدمت…هنگامه اي به قامت چكامه ي زندگي ام!…هنگامه اي به صورت غزل با ظاهري به هيات دلتنگي…هنگامه اي آغشته به آواز پر كلام سكوت…آميخته به رنگ درنگ..طولاني!…هنگامه اي كه زمان قصد عبور از آن را در سر نداشت و من سرانجام تو را از آن گذراندم….در هنگامه اي تكرار نشدني…در ميهماني من با او..او با تو…زندگي برايم لطيفه اي شد نه آنچنان نغز و نه  آنچنان مليح كه لبان آنان كه دوستشان ميدارم را به لبخندي  ولو كم رنگ ميهمان كنم

بشنو، بدان و

رندي مكن...شيشه زندگي به سندان عقل محك نميزنند...با توام..با تو..تويي كه پلك نزدمت و نميدانم چرا!!اما..اما بگويمت ..هميشه از حس غريبي كه از دور دست ترين لحظات در اوج ترين هنگامه هاي پر رمزو رازترين اسطوره هاي ملكوتي ترين سرزمين هاي با ارزش ترين امانت هاي خداوند در ان به وديعه گذاشته شده تازيانه ميخورم…تازيانه ي حوا!…تازيانه اي كه در كالبد سيبي يا گندمي پنهان شده بود…تازيانه شدن…رفتن..تازيانه ميخورم از حس غريبي كه جامه اگاهي را به كرشمه اي بر شانه اولين گناه ادم اويخت!…تازيانه اي كه بر جان ادم رنگ و رو ندارد….فرياد نميكنم…چرا كه همپاي بادهاي رها ميشود…بي پروايي نميكنم…ادب ناب ترين حس ادمي را ميدانم كه پلك نزدمت هميشه اش هم …ميداني؟!!!

نگاه کن،بخوان

پلك نزدمت بهانه است!…بهانه انچه را ميگويند بهاييش نيست…بهانه رودي كه سرودش از واژگانش اثيري ترانه ميسازد…بهانه اطراق در سرزميني كه مردمش را ملائك خدمت ميكنند...بهانه فصلي كه براي هميشه از ان عشق درو ميكنند…بهانه لحظه اي كه من با اويم..او با تو!…بهانه روزي كه” شبي ” منتظرش نيست!…بهانه ماهي كه سيلي نميخورد…بهانه سرزميني كه دخترانش ريشه در اب دارند و پسرانش به نم باراني سر از خاك رخوت در مي اورند..بهانه دشتي كه زنانش در حسرت اولين سوار تفنگ به دوش زندگيشان خاك بر باد نمي دهند…بهانه شهري كه دختران حوا بر سر دروازه هايش بر صورت كويري پسران ادم چتري از گيسوان نم دار بر پا ميكنند…بهانه مردمي كه عشق را براي روز مبادا احتكار نمبكنند…بهانه چشماني كه به كمترين بهانه اي ستاره در ان ظهور ميكند…بهانه انجايي كه من نيستم…بهانه انجايي كه تو هستي…بهانه انجايي كه تركه انار و خوشه اتش ادامه اخلاق نيستند!..بهانه است پلك نزدمت..باور كن كه بهانه است!

بشنو،

پلك نزدمت بهانه است!…بهانه سالهاي دوردست ايام ديرين كودكي…كودكي هاي رفته از ياد..يادهاي رفته بر باد…بهانه انجايي كه مردمش با يك نگاه رازهاي اساطيري سرزمين دلشان را بر ملا ميكنند…بهانه سرزمين هايي كه بي كلام ادمها به يكديگر گره ميخورند…بهانه انچايي كه حادثه پوچ است…بهانه انجايي كه مردمش سر در خانه هايشان را با “صراحت” اذين بسته اند… و حراج بازارشان صداقت است…بهانه ي انچايي كه هيچ موري به سليمان كرنش نميكند..و هيچ سروي سر به زير ندارد..و هيج ياسي عطر يآ,س نميدهد… بهانه ي انجايي كه همه يوسفند و هيچ زليخايي نيست…بهانه ي چه بگويم كه بهانه ي چيستي مرا؟…چه بگويم چيستي!…مرا بهانه اي!

بهانه شبي كه سياهي هايش را بگريد و ستاره هايش را ببارد و ماهش را به خلوت خورشيد روانه كند!…بهانه انجايي كه قدر ادم را در ترازوي الفاظ متورم رقم نمي زنند…بهانه انجايي كه حساب ادم را از حساب جاري جدا ميكنند!…بهانه كوهي كه تاواني شيرين به تيغ تيشه فرهاد نداده باشد…بهانه باديه اي كه گام به گامش سبز ليلي باشد براي قيس…بهانه ی  داري  كه هيچ منصوري را بر سر خود نبيند...بهانه نان و شراب و عشق….مسيح!…بهانه عطر و نماز و زن…محمد!

پلك نزدمت بهانه است…بهانه سالها صبوري يك زن…بهانه دمي خاطره يك مرد…بهانه تصوير زني كه در چشمه چشمان مردي به رقص در ميايد…بهانه انچه كه داشته اي..بهانه انچه كه نداشته ام…بهانه يك دهك كوچك از زندگي ام …نيم دهكي..نميدانم…اما بهانه است پلك نزدمت..باور كن كه بهانه است…بهانه اي كه بهايش خود بهانه اي ديگر است…انچنان كه خداوند نيز بهانه ميخواهد و بهانه ميگيرد!…نگاهت مي كنم…در واپسين هنگامه اي بلند… پلك نميزنمت…مي شناسمت …مي دانمت…

…امده اي از انجا كه مي دانم…شبنم سبزينه هاي زادگاهم را با خود داري…دستت را ميگيرم…غريبه نيستي…خودمي!…خودم كه “تو” بهانه ام شدي!..بهانه اي كه هيچ بهاييش نيست

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

8 نظر برای مطلب “بهانه ای براي دلم”

  1. “”بهانه مردمي كه عشق را براي روز مبادا احتكار نمبكنند…بهانه چشماني كه به كمترين بهانه اي ستاره در ان ظهور ميكند…بهانه انجايي كه من نيستم…بهانه انجايي كه تو هستي…بهانه انجايي كه تركه انار و خوشه اتش ادامه اخلاق نيستند!.””

    بی یو تی فول

  2. خب این متن جادو یی بود نمیشه گفت کجاش خوبه ولی من اگز بخوام انتخاب کنم حتما این خط رو انتخاب میکنم:

    بهانه انجايي كه مردمش با يك نگاه رازهاي اساطيري سرزمين دلشان را بر ملا ميكنند…بهانه سرزمين هايي كه بي كلام ادمها به يكديگر گره ميخورند…بهانه انچايي كه حادثه پوچ است…بهانه انجايي كه مردمش سر در خانه هايشان را با “صراحت” اذين بسته اند… و حراج بازارشان صداقت است…بهانه ي انچايي كه هيچ موري به سليمان كرنش نميكند..و هيچ سروي سر به زير ندارد..و هيج ياسي عطر يآ,س نميدهد… بهانه ي انجايي كه همه يوسفند و هيچ زليخايي نيست

    این قسمت بوی بهشت میده آقا سید جلال(بهانه آنجایی که هیچ موری به سلیمان کرنش نمیکند)

  3. آقا سید جلال این متن باعث شد منم چند خطی رو که از همه برام خواندنی تر بود انتخاب کنم گرچا این نوشته همه جاش زیبا و معنادارو عجیبه کلمات به طرز خاصی کنار هم قرار گرفتن.

    (بهانه شبي كه سياهي هايش را بگريد و ستاره هايش را ببارد و ماهش را به خلوت خورشيد روانه كند!…بهانه انجايي كه قدر ادم را در ترازوي الفاظ متورم رقم نمي زنند…بهانه انجايي كه حساب ادم را از حساب جاري جدا ميكنند!…بهانه كوهي كه تاواني شيرين به تيغ تيشه فرهاد نداده باشد…بهانه باديه اي كه گام به گامش سبز ليلي باشد براي قيس…بهانه ی داري كه هيچ منصوري را بر سر خود نبيند…بهانه نان و شراب و عشق….مسيح!…بهانه عطر و نماز و زن…محمد!)

    بهانه نان و شراب و عشق،مسیح بهانه عطر و نماز و زن،محمد

    چندین بار خوندم وهر بار هم میخونم

    قلمت پایدار آقا سید جلال

  4. اول اینکه آیا اجازه دارم بخش هایی از این متن رو با کمی تغییر برای کسی بفرستم؟ مطمئن باشید به اسم خودم اینکار را نمیکنم. دو اینکه من زیاد در جریان نوشته قبلی شما و نظرات خواننده نیستم ولی همینقدر که هر کسی حرف خودش رو راحت میزنه خوبه.من اولین بار هست کامنت میزارم ولی با همه نوشته های شما احساس نزدیکی دارم.کلا هر چی مینویسید انگاری از زبان ما هم هست.
    به قول دوستان دیگر
    قلمتان مستدام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *