زنده باد مرگ خاطره!

6سال فبل شاید/تنها بودم و دوستان دورم تنها تر./6سال قبل بود شاید
.1…سرفه امان مرد را بريده است!…تلاطم جسم نحيفش صداي قيژ قيژ صندلي لهستاني را در مي اورد!…اما سرفه امان نميدهد…دست ميگذارد به روي سينه ..دولا ميشود…سرش را خم ميكند تا بلكه عفونت بي پير سينه زخمي… راه خود را پيدا كند  :  (عجب زندگي حال به هم زني شده است…كثافت عظماست)….ولي نه …پايان ندارد اين عفونت مانده از سالهاي دور!…زخم سينه كاري بوده است!
2….علاالدين را ميكشد وسط پاهايش…كار شلغم ها تمام است…مرهم سينه است خب!..برف ميبارد…داوا و حكيم هم كه هيچ!…كار مرد ديگر از اكبر جعفر و اسماييل پروانه رد است!…شلغم ها دور مينشينند ميان بشقاب ملامين!(يادگار مادر)..(.اه..خداي من….عجب زندگي حال به هم زني شده است…كثافت عظماست…اخ!..تف!)
3.با دست شلغمها را ميگذارد ميان دهنش! كمي هم شير گرم گذاشته كنار دستش!…دوباره نگاه ميكند!..برف هم كه ميبارد…تپه هاي جوار حرم!(حرم است ديگر)با طينت سياه… سفيد پوشيده اند! سر دلش ميسوزد!..ميپيچد!…چشمانش راه ميكند!….همانجاها! …و بالاتر از تپه هاي محبسي كه بيشمار ياد و خاطره را حمل ميكنند …خودش را و خاطره اش را و تمام يادهاي سالهاي دورش را به گلوله ميبندد!…(.اه..خداي من….عجب زندگي حال به هم زني شده است…كثافت عظماست…اخ!…تف!)
4..از سمت پنجره اي كه روبه كوههاي شميران باز ميشود…چشمان مرد كه حالا ديگر مسلح به عينك نمره 4يا 5 است… كمي مايل به سمت چپ ..نه انجا كه سربالاييش قوت زانو ميخواهد…نه … بلكه تپه هاي اكناف و اطراف ان محبس مخوف را مي سوكد كه سر پاييني هايش!! همواره يا دل بيباك ميخواسته است ويا سبك سري!…و او….و او… هيچكدام را نداشته است!…ياد يك سلام و عليك با دوستاني كه سر به اسمان داشتند برايش عزيز تر شده از هزار بار عشق هاي سر به هوا!..عاشقي كه نه…استمنا روحي كه چاره ندارد در تجسد گوشت و خون!پس لاجرم تغييرووتحولات بيوشيمي مغز رسوب ميكند در اميال گوناگون جسم و سرانجام نيزيك بازي ديگر براي بزرگ سالان!…عاشقي!… تلخندي ميزند مرد!..به خودش!…به هستي!…به غم و غصه هاي ناشورونامال همان دختر حاج عباس كه ادامه گه مال پدري قداره بنددر جامه نوكر اباعبدالله و مادري كه از ترس و ناتواني يا سر سجاده بود و ياسرطشت پر از گه توله ها بود و خود ميپنداشت حالا كه تصديق پنج دارد حتما تخم دوزرده ميكند!…اه…صداي گلوله مي ايد…نكند اكبر را زدند؟…نكند هاشم باشد؟…نكند جمال حرفي زده؟….از خودش خجالت نميكشد مرد….چرا بكشد؟…سالها گذشته است!..يادش نميايد كه گلوله هاي شب هاي شيشه اي نصيب سينه كدام يك بوده اند!…كسي نميداند…كسي هم نخواهد فهميد…ولي شايد اگر مرد نيز كمي سر به اسمان بود الان اكبر به جاي او روي صندلي لهستاني مينشست و شلغم ها را ميگذاشت ميان دهنش و ميگفت:(.اه..خداي من….عجب زندگي حال به هم زني شده است…كثافت عظماست…اخ!…تف!..اخ…تف…. و حتي عشق!!!)
5.سالار معزز رهبري ميكند…حاجي خان ضرب ميگيرد…حسين خان اسماييل زاده كمانچه ميكشد…درويش خان سه تار زخمي را زخمي تر ميكند …ابوالحسن خان صبا شاگردي ميكند…واقبال اذر…براي هزارمين بار مرد را ميهمان همان يك بيت ميكند كه سالهاي سال ميزبانيش را كرده بود:

دلا خو كن به تنهايي كه از مردم بلا خيزد

زمان: يك شب پس از رو شدن دست اسمان براي زمين

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

2 نظر برای مطلب “زنده باد مرگ خاطره!”

  1. دلا خو كن به تنهايي كه از مردم بلا خيزد

    و
    سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد

  2. سلام. دست نوشته های قشنگیه و دلنشین، میتونم احساس کنم وقتی میتونی حرفاتو بنویسی چه احساس سبکی به آدم دست میده ، گاهی فکر میکنم اگه کاغذ و قلمی نبود، چقدر تنها بودیم، با نوشته هاتون غریب نیستم دوست داشتم جایی باشه که بابت این قلم خوب بشه تشکر کرد ، خوشحالم جایی پیدا شد که بشه راحت و ساده نوشت و زیباییها رو اونجور که احساس کردم تحسین کنم، شادباشید و بهارتون پیشاپیش مبارک

    ای بهار، ای طلوع سبزه زار

    شاخه های خشک باغ دامن پر از شکوفه ی تو را می کشد لحظه لحظه انتظار

    ای بهار، ای صدای جویبار

    دشت خفته در حریر برف را ، با صدای خود جان تازه ای بیار

    ای بهار، ای تو فرش رنگ رنگ کوهسار

    هدیه کن خوشه های پر جوانه را بر تمام کشتزار

    ای بهار بر لبان دوستان تخم خنده ای بکار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *