شب مرگی در سلاخ خانه واژگان!

…نشسته است انسوي ميز…دلش انسوتر…اينه در چشمانش…من در اينه نيستم!

…چشم چرخانم…خودم را ميجويم …ميخواهم بگويم كه حرفي نيست…هست!…سكوتي هست…نيست!…كلمه اهنگيني هست…نيست!..اهنگ دلنوازي نيست…هست!…دل بي سياستي هست….نيست!…و… ميان بودن ها و نبودن ها حرف ميزنم…حرف كه ميزنم نيستم…سكوت كه ميكنم هستم…دلم بودن بيشتري ميخواهد…حرف كه ميزنم گم ميشوم ميان هجوم كلمات… واژگان سد ميزنند حضورم را …صلاه ظهر هم كه باشد حرف زدن حكم شبيخون دارد براي من…بدجور خودم را سلاخي ميكنم…پاره پاره…بزرگ ترين اينه ها گوشه گوش مرا نيز نشان نميدهند…افتاده ام به جان خودم…درست مثل قصاب هاي كشتارگاه…پوست ميكنم خودم را…ارام ارام…باد ميرود زير پوستم ..ميسوزم…خودم را سلاخي ميكنم…شقه شقه…بوي خون چشم دلم را سرخ ميكند…بريده بريده سكوت ميكنم…خس خس حنجره حرف هايم را گاه نامفهوم ميكند…قصاب زبر دستي شده ام ديگر …چشم بسته دل و جگرم را د رمي اورم…عجب كه مرا به سخت جاني خود اين گمان نبود!!!!

…چه بگويمش؟…چگونه بگويمش!؟…از چه بگويمش؟…از كدام تكه!؟…از كدام شقه؟…از كدام پاره؟…اه كه چه غريب ميشوم به هنگام گفتن! چه دور ميشوم از بودگي ام!..دلم تنگ غروب ميشود براي خودم به هنگام شبيخون واژگان!….سكوتم به لكنت مي افتد…حرف ميزنيم…از ديروز ميگويد….از فردا گنجگيج است!…سنگين ولي ارام نفس تازه ميكنم…براي ديروزش خوشحالم…براي فردايش دل دو نيم!…دوباره چند لحظه ي بعد را رصد ميكنم…همه چيز ارايش هجوم دارد به سوي خودم…واژگان را دانه دانه ميبلعم…نحيفي شانه تاب هجومي جانانه را ندارد…بدجور شانه ميخواهد پيشاني ام…يك مشت ترانه دستانم…يك غزل چشمانم…اه كه چه غريب ميشوم به هنگام گفتن!…دلم روضه حضرت علي اكبر ميخواهد…يا حربن رياحي!…مريم ميشوم براي مسيح دلم كه به چليپا ميكشانمش!…راسته ي خرد را ميخ ميكنم به راسته عاطفه اي كه به صليب ميكشانمش!…خون شتك ميزند…چشم دل مريم سرخ ميشود…هيچ اشكي نميريزد…هيچ دلي نميگيرد…هيچ اهي بلند نميشود…هيچ حنجره اي بغضي را ابستن نميشود…مردمان بي چشم…دريده…شتك هاي خون را مزه مزه ميكنند…كجايم من؟…بيت لحم؟…اورشليم؟…ناصريه؟…كجا؟…اه ميخواهد دلم!نفس ميخواهد عشقم…مجال ميخواهد سكوتم!…چرا دوباره كلماتم بوي خون تازه ميدهند؟!…عيسيا ي ناصري كه نميميرد…مريم دلم دلش ارام ميشود…مردم بي چشم رام ميشوند…فقط هزاره اي مانده است…هنوز حرف ميزنم…هنوز گم ميشوم…هنوز خودم را سلاخي ميكنم…يك نفس ديگر…شايد نيم نفسي…و او نشسته انسوي ميز…دلش انسوتر…اينه در چشمانش…من در اينه نيستم!…تكه هاي خودم را جمع ميكنم!…لبخندم ترك بر ميدارد….لحظه غمگين نگاهش را ميدزدم…نميداند…قهقهه ميزنم…نميشنود..برقی ميان چشمانش ميدود…ارام ميشوم…

عيساي ناصري به اسمان ميرود…هزاره اي ديگر همه به اسمان ميروند!…همه به اسمان ميروند…همه به اسمان ميروند…همه به اسمان ميروند…همه به اسمان ميروند…همه به اسمان ميروند…همه به اسمان ميروند…همه به اسمان ميروند…همه به اسمان ميروند…و هر كس به صليب خودش!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *