جنازه ی خود را برقص..با لبخند برقص!

(گاهی اینجور میشوم…رها میشوم میان کلمات و بی هیچ تناسبی خودم را میچینم در چند جمله…گاهی شعر (میشود ..گاهی ترانه…گاهی تلخند می اورد و گاهی لبخند… ولی فقط گاهی اینجور میشوم!)


رقصی میانه باد…از برگ

ترانه ای از آسمان…باران

و زمین بر کوبه می کوفت

در میانه ی باد

برگی جنازه خود را می رفصید….پاییز

و تو می رقصی  جنازه ی خود را….همیشه

و  همان دم

که “نفس” میشوی  ابلیس را

نفس می کشد تو را ابلیس

برای همیشه.

و تو میرقصی جنازه ی خود را

بی هیچ ترانه ای…

ونه سیاه جامه ای…اما می رقصی جنازه ی خود را..برقص!

برقص جنازه ی خود را ..با لبخند برقص

خیابان اینک ..تدفین تو را شور میکند..می بینی؟

مرده خواران…سفره نشین تو آند

برقص جنازه ی خود را ..با لبخند برقص.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *